#هستی_من_باش_پارت_46
ـ موهای من همین طوری لخت هست. نیازی به لخت کردنش نیست.
ـ آه جدی؟ موهات همیشه همین طوری هست؟
ـ آره چطور مگه؟
ـ همین طوری آخه تا به حال کسی رو ندیدم که موهاش این قدر لخت باشه.
ـ خب حالا دیدی. چیه بدت می یاد؟
ـ نه. خب دیگه بریم.
ـ بریم.
توی راه اصلا با هم حرف نزدیم. نمی دونم چرا از دیروز دلم بد جور هوای آرمین و کرده. ای کاش می شد برم ببینمش. خوش به حال زنش. یعنی زنش چه شکلی هست؟ لابد خوشگله دیگه.
ـ پیاده شو دیگه رسیدیم.
یه نگاه به دور و برم کردم. آره رسیده بودیم. پیاده شدیم و رفتیم سمت جایی که با بچه ها قرار داشتیم. بچه ها همه اومده بودن به غیر از جرج و سملا. بهتر که نیومدن. ایــــــــش!
ـ سلام تینایی.
ـ سلام عسیسم.
و محکم هم دیگه رو بغل کردیم. بعد از سلام و خوش و بش تصمیم گرفتیم بریم وسایل بازی سوار بشیم. کل پسرا گیر داده بودن به یه وسیله بازی که خیلی ترسناک بود. یه چیز بزرگ شبیه کشتی بود که همه می شستن توش و این کشتی یه دفعه دور می زد و چند ثانیه برعکس اون بالا می موند. هیچ کدوم از دخترا نمی خواستن سوار بشن همه خیلی راحت گفتن ما می ترسیم، ولی من هیچی نگفتم.
سامان:
romangram.com | @romangram_com