#هستی_من_باش_پارت_45

ـ خب پسرم مگه تو فامیلیت موسوی نیست؟

ـ خب آره.

ـ خب دخترم هستی جان هم گفت من فامیلیم موسوی هست.

آخ آخ گفت. گفتم الان سامان سونامی راه می ندازه که چرا فامیلی من و گفتی. یه نگاه بهش کردم دیدم یه نیشخند به زن داره می زنه. وا این چرا داره می خنده؟

ـ خب خانم عزیز، زن وقتی ازدواج می کنه دیگه فامیلی خودش رو نمی گه که فامیلی شوهرش رو می گه.

ـ نه پسرم این خواهرت هست.

اَه اینم کلافمون کرد. سامانم که انگار عصبی شده بود گفت:

ـ اصلا این خواهرم هست قصد ازدواج هم نداره.

و در و محکم کوبید.

ـ اَه سامان زشته الان می گه چه بی تربیت هست.

ـ ساکت شو. تو نمی خواد حرف از تربیت بزنی برو حاضر شو بریم دیر می شه.

بعد به سمت اتاقش رفت. منم رفتم تا حاضر بشم.

یه شلوار کتون طوسیِ لوله پوشیدم با یه یه بلوز آستین کوتاه که روی سینه اش تنگ و از روی سینه به پایین گشاد بود. رنگشم طوسی کم رنگ بود. کتونی های طوسی صورتیم رو هم پوشیدم. یه شال دور گردنی صورتی هم انداختم دور گردنم که رنگ صورتیم با کفشام ست بشه. یه رژ صورتی کم رنگ هم زدم و از اتاق اومدم بیرون. سامان هنوز تو اتاقش بود. رفتم روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشستم و کشم رو برداشتم تا موهای لخت شلاقیم رو ببندم.

ـ تو کی وقت می کنی تا موهات رو اتو بکشی؟

برگشتم طرفش وایــــــی جیگرت و بخورم چه ناز شده. یه شلوار لی مشکی با یه بلوز مشکی که دکمه هاشم تا نصفه باز بود پوشیده بود. بلوز مشکی خیلی بهش می اومد.

romangram.com | @romangram_com