#هستی_من_باش_پارت_36
امروز دقیقا دو ماه هست که من زندگیم تغییر کرده. تو این دو ماه هنوز نتونستم شخصیت سامان رو بشناسم. یه روز خیلی اخمو، حتی نمی تونی بهش نگاه کنی! همه اش پاچه می گیره. یه روز خیلی گیر می ده. یه روزم همه اش تو خودش هست. خیره می شه به در و دیوار حتی پلکم نمی زنه. البته این حالت آخر در مواقعی اتفاق می افته که شارل از خونمون می ره. البته بیش تر اوقات نمی بینمش یا تو اتاقش هست یا بیرون، ولی اون روز که تو هال همین طور داشت در و دیوار رو نگاه می کرد دیدمش، وقتی من و دید زود از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش. الان چند روز هست این پسرِ خونه بقلی که ایرانی هم هست ذهنم و مشغول کرده. هر موقع خواستم تنهایی برم بیرون زود یه طوری خودش و جلو راهم سبز می کرد. خیلی گیره! با زنگ گوشیم از خیالاتم اومدم بیرون. به شماره نگاه نکردم و فورا جواب دادم:
ـ بله بفرمایید.
ـ ....
ـ بله؟ الو؟
ـ هستی منم نسیم.
وای مادرم بود. حالا چی کار کنم؟ خیلی خشک و جدی گفتم:
ـ بفرمایید.
ـ خوبی هستی جان؟
متاسفانه مادرم یه اخلاقی داشت. خیلی مغرور بود. همین باعث تعجبم شده بود که چرا زنگ زده؟
ـ خوبم. کاری داری نسیم؟
ـ نسیم؟ قبلنا می گفتی نسیم جون.
ـ اون قبلنا بود.
ـ از دست من ناراحتی؟
بغض کردم. نباید گریه می کردم.
romangram.com | @romangram_com