#هستی_من_باش_پارت_37
ـ نباید باشم؟ زندگیم رو نابود کردین. آرمین رهام کرد. حالا می گی ناراحتی؟
نتونستم ادامه بدم و زدم زیر گریه.
ـ گریه نکن عزیزم، تقصیر من نیست تقصیرِ بابات هست. گریه نکن.
ـ پس خوبه خودتم می دونی که بابا اگه می خواست می تونست نذاره این اتفاق بیفته.
ـ نمی دونم. اون حتی به منم چیزی نمی گه.
ـ خب الان زنگ زدی که چی بگی؟
ـ زنگ زدم صدات و بشنوم دلم برات تنگ شده.
ـ تنگ؟ هـه! باشه صدام و که شنیدی کاری نداری؟
ـ هستی گوش کن به حرفام تقصیر من که نیست چرا لج می کنی آخه؟
ـ خدافظ نسیم جون.
و گوشی رو گذاشتم و زدم زیر گریه. بعد از نیم ساعت گریه کردن خسته شدم و تصمیم گرفتم با دوش گرفتن همه ی خیالات رو از سر بریزم بیرون. زیر دوش اون قدر مزه می داد که اصلا دوست نداشتم بیام بیرون، ولی بالاخره اومدم. دوست داشتم به خودم برسم. آخه قرار بود برم پیش دوستم « آینا ». من و تینا و اینا با هم خیلی صمیمی بودیم. اینا بعد از گرفتن لیسانسش در یه رشته ی دیگه اومد آمریکا و منم می خواستم بهش سر بزنم. البته خودش دعوتم کرده بود، چون من بدون دعوت جایی نمی رم. یه پیرهن تنگ چرم پوشیدم که قدش چهار انگشت از باسنم بلند تر بود و پشتش لخت لخت بود و با دو تا زنجیر ضربدری پایین و بالاش به هم وصل شده بودن و جلوش هم تا روی ناف باز بود و با یه زیپ بسته می شد و یقه اش هم به صورت یقه هفت بود. در کل خوشگل بود. ساپورتمم با یه کفش عروسکی مشکی پوشیدم. یه رژ کم رنگ کالباسی مایع هم زدم. زیاد آرایش نمی کردم، مثلا فقط رژگونه و رژ می زدم. خب دیگه آماده بودم داشتم زیپ پیرهنم رو بالا می کشیدم که صدای زنگ اومد. زود رفتم و در و باز کردم. با دیدن پسر خونه بقلی که اسمش سپهر بود در جام خشک شدم. این دوباره این جا چی کار می کرد؟
ـ سلام خوبید خانمِ....
انتظار داشت خودم رو معرفی کنم ولی نکردم.
ـ ببخشید من خودم رو معرفی کرده بودم، ولی شما خودتون رو معرفی نکردید.
تو دلم گفتم بذار فامیلی سامان رو بگم. گفتم:
romangram.com | @romangram_com