#هستی_من_باش_پارت_31
بعد به سمت آشپزخونه رفت. منم کم کم داشت گریه ام بند می اومد. شارل هم نشسته بود پیش سگ و داشت با دستش نوازشش می کرد. بعد از چند ثانیه سامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
ـ براش خاک شیر درست کردم، بیا بخور.
اوه اوه چه مهربون شده بود. آخی.... لیوان رو ازش گرفتم. هما جون گفت:
ـ بخور عزیزم واست خوبه.
منم بدون تشکر لاجرعه سر کشیدم. آخرای لیوان بود که یه لحظه احساس کردم کل بدنم سوخت.
ـ جیــــــــــــــــــــغ.... جیـــــــــــــــــــغ!!
هما جون:
ـ چی شده هستی؟ چرا این طوری شدی؟
واقعا داشتم می سوختم. همه داشتن با تعجب نگام می کردن جز سامان. خیلی ریلکس دست به سینه وایستاده بود و داشت بهم می خندید. حتما کار خودش بود. هما جون وقتی خنده ی سامان رو دید گفت:
ـ سامان می کشمت، می کشمت.
ـ وا مگه من چی کار کردم؟
هما لیوان رو از دست من گرفت و داد دست سامان و گفت:
ـ بخورش.
ـ هما چی کار می کنی؟ من کی تا حالا دهنی خوردم که این بار دومم باشه؟
وای من داشتم می سوختم هما فکر تلافی بود. گفتم:
romangram.com | @romangram_com