#هستی_من_باش_پارت_30


یه نگاه به صفحه تلویزیون انداخت و بعد گفت:

ـ وایـــی! این که از این فیلم ترسناکاست. من از این طور فیلما می ترسم.

ـ عوضش من عاشق فیلمای هیجانی و ترسناک هستم. حالا نگاه کنی می فهمی چقدر قشنگه.

یه نگاه به صحنه ی تلویزیون کرد بعد یه جیغ بنفش کشید. زود برگشتم طرفش، اوه اوه واقعا ترسیده بود. با جیغش هما هم از آشپزخونه اومد بیرون، هما اومد سمتش و رو به من گفت:

ـ تلویزیون رو خاموشش کن هستی جان ترسیده.

رفتم به سمت تلویزیون که با صدای سگی که اومد سر جام وایستادم. اول فکر کردم تلویزیون هست، ولی با نگاه کردن به صفحه تلویزیون مطمئن شدم که تلویزیون نیست. با ترس سرم رو برگردوندم با دیدن یه سگ گرگی گنده پشت سرم کنترلی که دستم بود رو محکم بهش پرت کردم. وقتی خورد به صورتش یه پارس بلند کرد و دوید دنبالم. منم پا گذاشتم به فرار.... من می دویدم و جیغ می زدم اونم می دوید و پارس می کرد. از بچگی از سگ می ترسیدم. حدودا دو دور، دور خونه چرخیده بودم. وقتی برای بار دوم نزدیک آشپزخونه شدم پام روی فرش لیز خورد و داشتم می افتادم که هما جون من و گرفت و تقریبا با داد گفت:

ـ سامان بیا این سگ رو جمعش کن تا خودم با چاقو گردنش و نبریدم!

سامان:

ـ خب به من چه! می خواست کنترل رو پرت نکنه به سمت جو.

ـ هی جو جو نکن واسه من. آروم باش هستی جان، چیزی نیست. آروم باش دخترم.

حالا مگه من گریه ام بند می اومد. هما هم هی من و فشار می داد تو بغلش.

هما:

ـ سامان چرا داری بر و بر من و نگا می کنی؟ پاش و برو یه لیوان شربتی، چیزی بیار بخوره الان فشارش می افته. اِاِاِ باز داره من و نگاه می کنه.

ـ باشه خب چرا داد می زنی الان واسش میارم.


romangram.com | @romangram_com