#هستی_من_باش_پارت_32


ـ هما من دارم می سوزم.

هما روش رو طرف من کرد و وقتی حال و روزم رو دید رو به سامان گفت:

ـ سامان می کشمت اگه بلایی سرش بیاد.

ـ هما هیچکی تا حالا با خوردن فلفل بلایی سرش نیومده راحت باش.

وایـی فلفل، حالا چی کار کنم؟ زدم زیرِ گریه هما گفت:

ـ چی؟ فلفل؟ فلفل دادی به خورد بچه؟ هستی چرا داری گریه می کنی؟

ـ من.... من به فلفل حساسیت دارم. حالا چی کار کنم؟

ـ سامان ببین چی کارا می کنی؟ برش دار همین الان ببریمش دکتر.

سامان همین طور که داشت به دست های برهنه ام نگاه می کرد گفت:

ـ بابا هما این که چیزیش....

حرفش و ادامه نداد. اومد سمتم ترسیدم یه کم رفتم عقب. دستم و گرفت تو دستش و آورد بالا به دستم نگاه کردم. پر بود از دون دون های قرمز خودم می دونستم این طوری می شم، ولی سامان تعجب کرده بود و گفت:

ـ حاضر شو بریم دکتر.

دکتر؟ عمرا! مطمئن بودم اگه برم دکتر یه آمپول حساسیت رو شاخم هست. زود دستم و از دستش گرفتم و گفتم:

ـ عمرا، من دکتر نمی یام.


romangram.com | @romangram_com