#حریری_به_عطر_یاس_پارت_82
- خوشبخت بشی دخترم ... این علی آقای ما جوون مقبولیه ... الحق که دست رو خوب کسی گذاشتی ... تو این دوره زمونه کم جوونی با این مرام و معرفتی دیدم ...
لب های حریر از شرم زیر دندان ها گیر افتاد و قلبش آشوبگرانه در سینه بالا و پایین می شد... استا ناصر علیرضا را صدا زد و گفت:
- علی آقا ... پسرم بیا قربونت ... ببین کی اومده ؟
چه قدر دلش خوش بود این استا ناصر! ... علیرضا کنجکاو از ته گاراژ سرک کشید اما با دیدن حریر اخم هایش درهم فرو رفت ... آن قدر سنگین به سمت آن ها راه افتاد که ابروهای استا ناصر از تعجب بالا پرید ... حریر بی اراده کمی در خود جمع شد و عقب کشید ... استا ناصر که اخم های علیرضا را به پای غیرتش گذاشته بود با صدای بلند حسن را صدا زد و گفت:
-حسن آقا بیا برو یه بستنی بگیر ... عروس خانم تشریف آوردن ...
لب های حریر به ناچار از هم باز شد و خجالتزده گفت:
-زحمت نکشید ... من باید برم ...
-کجا دخترم ؟... این علی آقا اون قدر واس ما عزیزه که باید جلو پای عروسش گوسفند قربونی کنم ...
-شرمنده نکنید ...
-دشمنت شرمنده دخترم...
با رسیدن علیرضا استا ناصر لبخند پدرانه ای زد و گفت:
- حقا که خوش سلیقه ای پسر ...
درد بدی در سینه ای علیرضا نشست ... استا ناصر با هر کلامش ناخواسته خنجری تیز و برنده در سینه اش فرو می برد... استا ناصر با دیدن صورت سرخ او به سمت اتومبیلی که در حال تعمیرش بود برگشت و گفت:
- پسر از این حسن خبری نشد دست خانمتو بگیر ببر بیرون ...
علیرضا جلو کشید و پشت به استا با دندان های به هم کلید شده پرسید:
- تو این جا چی کار می کنی؟
حریر چشمان خوشرنگش را بالا کشید و مردد جواب داد:
romangram.com | @romangram_com