#حریری_به_عطر_یاس_پارت_83

- میشه ... بیرون حرف بزنیم ...

علیرضا گر گرفته از این همه نزدیکی نفسش را محکم بیرون داد و رو به استا ناصر گفت:

- استا با اجازه ... الان میام ..

-راحت باش پسر .. پس این حسن کجا موند ؟

-فکر کنم دستشوییه استا ...

-باشه تو برو ... ببخشید دخترم ..

و زیر لب غرید :

-این پسره هم ،همیشه موقع شکار شاشش می گیره ...

حریر سرخ و سفید شد و با اجازه ای زیر لب زمزمه کرد و به سرعت از گاراژ بیرون رفت ... حالا با دیدن علیرضا یاد حرف های پدرش افتاده بود ...حال غریبی پیدا کرده بود ...نفسش به سختی بالا می آمد و شاید دلش می خواست بیشتر فکر کند ... علیرضا در آن لباس مکانیکی چهره ی مردانه تری پیدا کرده بود بخصوص که حرف های استا جور جالبی به دلش نشسته بود ... همه عاشق مرام و معرفت علیرضا بودند چیزی که خودش هم کم از او ندیده بود ...

علیرضا پشت سرش از گاراژ خارج شد و با همان اخم ها کنارش ایستاد ... دست خودش نبود اما عطر یاس حریر زیر دماغش زده بود و اگر بیشتر می ایستاد دوباره وا می داد ...

حریر نمی دانست از کجا شروع کند و چه بگوید .. اخم های علیرضا هم بیشتر دستپاچه اش کرده بود ... اما دست خودش نبود تا به حال این نگاه سرد و یخ زده را از علیرضا ندیده بود ... با کلامی که بر زبان او جاری شد تنش یخ کرد ...

-چی می خوای ؟

باورش نمیشد ... این علیرضا را نمی شناخت ...علیرضا رفتاری که همیشه خودش با او داشت را پیشه کرده بود " خوبت شد؟ بده اون انگشتر " لحن خشک و سرد او باعث شد به حکم تلافی دست توی کیفش کند و انگشتر را میان مشتش بگیرد ... نگاه سر د علیرضا آتش به جانش انداخته بود ... دستش را بیرون کشید و مقابل او گرفت ..



قلب علیرضا فرو ریخت ... حریر نرم انگشتانش را باز کرد ... انگشتر زیر نور خورشید درخشید ... علیرضا به سختی آب دهانش را فرو داد ... باورش نمی شد ... تمام این روزها خود را گول زده بود ...دایما به دنبال یک روزنه امید گشته بود ...شاید حریر با معجزه ای برمی گشت اما حالا دیگر حریر را برای همیشه از دست داده بود ...دلش خوش بود هنوز این پیوند قطع نشده است اما با دیدن انگشتر همه چیز تمام شد ..

دست لرزانش را دراز کرد و آرام انگشتر را برداشت ... همزمان با بالا آمدن چشم های حریر، علیرضا داغان گفت:

- حالا می تونی بری!


romangram.com | @romangram_com