#حریری_به_عطر_یاس_پارت_81


یک لحظه مکث کرد و لب هایش را جمع کرد اما تردید جایز نبود، پس ادامه داد:

-تو خوشگلی ... می دونم خیلی ها با یه نظر عاشقت میشن...این چشما دل هر کسی رو می بره ... اما مهم اینه که تا اخرش باهات بمونن ... نیان و با دیدن وضع و حال ما فرار کنن... خود خودت مهم باشی ... می دونی تو راه سختی پا گذاشتی؟ ... می دونی اگه اشتباه بری، لطمه ی سختی می خوری؟ نمی دونم این پسره کیه و از کجاپیداش شده ؟اما زری پر بیراه نمی گه ... از وضع حالمون خبر داره ؟ می دونه بابات با یه ابو قراضه خرج خونه می ده ؟ می دونه محل زندگیت کجاست ؟ ها بابا ؟ می دونه؟


دست های یخ و کلام حریر باعث شد حسین بیشتر از قبل داغان شود...

-من ... من ... دوسش دارم بابا ... نمی تونم به علیرضا فکر کنم ...

حسین احساس بدبختی می کرد ... این او بود که باعث بدبختی فرزندانش بود ... خود را مقصر می دانست .. کاش از مال دنیا غنی بود که حالا دخترش غم نخورد ... گلیم سرنوشت خودش که سیاه بافته شده بود هیچ، فرزندانش هم از این سیاهی بی نصیب نمانده بودند ... اصلا بعد رفتن محبوبه انگار ورق زندگی اش به کل برگشته بود ... تا مدت ها سر کار نمی رفت ... دایم در خانه بود ... فرزندان کوچکش مثل طنابی ضخیم دست و پایش را بسته بودند ... از شرکتی که در آن به عنوان مسئول فنی مشغول کار بود، اخراج شد ... نمی توانست بچه هایش را به حال خود رها کند ... آن روزها هنوز مادر خدابیامرزش زنده بود .. حریر کوچکتر از آنی بود که از پس حسام بر بیاید ... و همه این ها دست به دست داد تا زری زن مطلقه ای که به حکم نازایی از زندگی با همسرش بیرون انداخته شده بود پا به زندگی او بگذارد ... مادرش می گفت" مادر این زن به دردت می خوره ، خودش نازاست. نمی تونه بچه بیاره و فردا روز بچه ها تو اذیت کنه .. میشه مادر بچه هات ... من که می گم این همونیه که تو لازم داری "... اما خبر از دل پر کینه ی زری نداشت ..چه می دانست زری آن قدر در زندگی اش به خاطر همین مسئله سرکوفت شنیده است که لبریز از نفرت است... هنوز عشق محبوبه به همان قوت در سینه اش باقی بود که زری را به همسری گرفت ... نمی توانست از پس دو بچه برآید ..حریر به مدرسه می رفت و مادرش هم زیادی پیر بود ... خواهرش هم با داشتن چند بچه و زندگی بدتر از خودش خیلی زرنگ بود حریف زندگی خودش می شد ... زری پا به زندگی اش که گذاشت کمی از آن آشفتگی ها کم شد ... دوباره زندگی رنگ نظم گرفت ... دیگر از آن به هم ریختگی ها خبری نبود .. آن اوایل زری خوب به زندگی می رسید ... هوای بچه ها را داشت ... اما با مرگ مادرش ، زری یکه تاز میدان شد ... افسار زندگی را به دست گرفت و دیگر کسی جرات نفس کشیدن نداشت ... حسین هم که عملا به خاطر مسافر کشی و اقساط تاکسی وقت سر خاراندن نداشت و همه چیز را به او سپرده بود .. اما نشد آن که مادر پیش بینی کرده بود ... زری احساس مادرانه نداشت و روز به روز به بچه هایش بیشتر حسادت می کرد... به خصوص که حریر هر چه بیشتر قد می کشید حس حسادت زری را بیشتر تحریک می کرد ... آری زری از این همه زیبایی به شدت رنج می کشید ...

××××××××××

چادرش را کمی روی سر جا به جا کرد و کنار در بزرگ گاراژ ایستاد ... دستانش هنوز یخ زده بود ... نمی دانست چه طور برای بار دوم می خواهد دل علیرضا را آزرده سازد... کمی جلو کشید و از گوشه ی باز در نگاهی به داخل انداخت ... ناخودآگاه چشمانش داخل گاراژ به دنبال اندام درشت علیرضا گشت... کسی صدا زد :

- حسن ببین این خانم کیه جلو ی در ؟

نمی دانست چه کسی او را دیده است اما صدایش از جایی همان نزدیکی ها می آمد ... نگاه که چرخاند مرد سن و سال داری را دید که با سر و صورتی روغنی داخل کاپوت وانتی خم شده بود ...

مرد این بار بدون این که نگاه به او بدوزد همانطور که دنبال چیزی داخل موتور ماشین بود پرسید:

- با کی کار داری آبجی ؟

شرمگین جواب داد:

- ببخشید هستن آقا علیرضا ..

استا ناصر که انگار با شنیدن نام علیرضا او را شناخته بود سر از موتور بیرون کشید و با لبخند مهربانی گفت:

- به به ... بفرمایید خانم...

و نگاهی پدرانه به سر تا پای او انداخت و در دل به سلیقه ی علیرضا احسنت گفت ... پس بی راه نبود این همه غصه خوردن ... دخترک لعبتی بود برای خودش ... همین بود که علیرضا تا مدت ها خواب و خوراک نداشت ... او که از اتفاقات اخیر خبری نداشت رو به حریر گفت:


romangram.com | @romangram_com