#حریری_به_عطر_یاس_پارت_80
-می خواهیش؟
دلش می خواست بگوید" اره بابا خیلی هم "
اما سکوت کرد ...و همان کافی بود ...شرم و حیا اجازه ی پیشروی بیشتر را نمی داد .مگر نه این که بابا خودش می فهمید در دل دخترش چه می گذرد؟... نگاه حریر به چشمان حسام خیره ماند ... اخم های حسام در هم فرو رفته بود ... آرام از اغوش پدر خودش را بیرون کشید و با ناراحتی گفت:
- من میرم حاضر شم ...
حسین که متوجه دلخوری او نشده بود به شانه اش زد و گفت:
- برو بابا حاضر شو سرراه بذارمت دم مدرسه ...
حریر لب به دندان گزید ... شرمنده ی نگاه حسام شده بود ... حسام طرف علیرضا بود و او را لایق دامادی این خانه می دانست و به او دلبسته بود ... برادر کوچکش عجیب روی علیرضا تعصب داشت و مرید او بود ... حسام که رفت ،حسین گفت:
- تو می خوای بمونی خونه ؟
و بی اراده نگاهش به سمت در اتاق کشیده شد ...نگران بود... حریر رد نگاه پدر را گرفت و جواب داد:
-مگه نگفتید انگشتر رو برگردونم به خودش؟
-اره بابا جان خودت بهش بگو ... نذار اون بچه بیشتر از این اذیت بشه .. برو حاضر شو سر راه بذارمت دم گاراژ...
-نه بابا شما برید حسام دیرش میشه ... الان هم زوده برم بیرون .. یه جوری میرم که از اونورم برم کلاس ..
-باشه هر جور راحتی... فقط یه چیزی ...
حریر سوالی نگاهش کرد... چشمان پدرش نگران بود ...
-اون پسری که ازت خواستگاری کرده هم طبقه ی خودمونه دیگه ؟
نفس در سینه ی حریر بند آمد ... بلافاصله غم جای خوشی را در چشمانش گرفت و حسین خیلی راحت درد و غم را از میان تیله ای های خوشرنگ چشمان او حس کرد.. چشمان دخترش آن قدر زلال و شفاف بودند که هر چیزی را به راحتی می شد در آن ها تشخیص داد .. پدرانه دستش حریر را گرفت و گفت:
-بابا علیرضا مثل خودمون بود ... فردا روز نمی تونست سرکوفتت بزنه ..چی کمه چی زیاد ...
romangram.com | @romangram_com