#حریری_به_عطر_یاس_پارت_79


- من ...من باید با ... با ... شما حرف بزنم...

حسین نفس عمیقی کشید و گفت:

-کاش عجله نمی کردی ...

-بابا ... یکی ...

نمی دانست چرا نمی توانست حرف بزند ... خجالت می کشید یا خودش هنوز مردد بود ... حسین نگاهی به حسام انداخت که هنوز مشغول خوردن بود ... میان آن همه سر و صدا تنها کسی که بی توجه به بقیه کار خود را می کرد حسام بود ... لبخندی محو بر لبانش نشست و او را صدا زد:

- بابا جان نمی خوای دل از اون سفره بکنی؟ مدرسه ات دیر شدا...

حسام اخرین لقمه را در دهان چپاند و همان طور با دهان پر جواب داد:

- هوم... دیگه سیر شدم ...

حریر نرم زیر خنده زد ... حسین هم به لبخندی اکتفا کرد اما هر دو دستش را باز کرد ... انگار هر دو حرف دل پدر را گرفتند که آرام و بی صدا به آغوشش پناه بردند ... حسین دستانش را جمع کرد و هر دو را محکم به خود فشرد و همان طور که بوسه ای بر سرشان می زد زیر لب شکر کرد:

-خدایا شکرت ...

آری جای شکر هم داشت ... شکر این که خدا فرصتی دوباره داده است ... فرصتی که شاید دیگر دست نمی داد ..در این روزها بارها فکر کرده بود که اگر با همان سکته بار و بندیل سفر بسته بود ، چه می شد ؟... زری این گونه بی پروا در مقابلش آن ها را عز و جز می داد ،چه برسد به آن که خودش بالای سر بچه هایش نبود ... خدا را شکر کرده بود که همین چند وقت پیش در برابر اصرارهای زری برای به نام زدن خانه مقاومت کرده بود ... حالا داشت می فهمید که بخت با او یار بوده است ...دیگر نباید این فرصت ها را از دست می داد ... باید حواسش را جمع می کرد ... مرگ که امروز و فردا نمی شناخت باید همه چیز را راست و ریست می کرد که اگر بار دیگر دست اجل غافلگیرش می کرد، دستش از گور بیرون نمی ماند ... نفس عمیقی از میان موهای حریر که سر بر سینه اش داشت کشید . حریر مظلومانه گفت:

-بابا؟

-جانم ..

-یکی هست ....

-خواستگاره؟

همان طور سرش را تکان داد و گفت:

-هوم...

romangram.com | @romangram_com