#حریری_به_عطر_یاس_پارت_78


زری از آن ور سفره نعره زد:

-خفه شو دختره ی نفهم ... ببین چیکارش کردی ... حالا راضی شدی ؟

اما حسین بی توجه به او گفت:

- پاشو برو انگشتر رو بیار بده به زری ... حالا که دیگه بین تون چیزی نیست بهتره انگشتر رو زودتر برگردونیم ..

زری ناباورانه نگاهش می کرد ... زبانش بند آمده بود این حسین را نمی شناخت ... این حسین همان مرد آرام و ملایم و حرف گوش کن قبل از سکته نبود ... پر حرص نفسش را بیرون داد... درست مثل دیو دوسری شده بود که داشت دود از کله اش بلند می شد ... حریر در دل قربان صدقه ی مردانگی بابایش رفت ... بی اراده لبخند محوی روی لب هایش نشست که از نگاه حسین دور نماند ... به سمت اتاقش گام برداشت که با صدای زری در جایش میخکوب شد ...

-حالا من جواب داداشمو چی بدم؟

اما قبل از این که حریر چیزی بگوید پدرش جواب داد:

- اون با من ... خودم از حاجی معذرت خواهی می کنم...

وجود حریر لبریز شد از شادی ... برای اولین بار زری مغلوب این میدان شده بود ... میدانی که همیشه پیروزمندانه از آنه زری بود .. اما حالا تنها چیزی که داشت آزارش می داد علیرضا بود ... چرا حالا که پوزه ی زری را به خاک مالیده بود آن قدر فکر علیرضا اذیتش می کرد ؟... تمام این روزها علیرضا با آن نگاه اخر رهایش نکرده بود ... هر جا که می رفت و هر کاری می کرد فکر علیرضا مثل خوره وجودش را می خورد ... از همان روز علیرضا رفته بود که رفته بود ... اما این نوع رفتن داشت دیوانه اش می کرد ... نیمی از بی خوابی های شبانه اش به خاطر همین افکار پریشانش بود ... عذاب وجدان بیچاره اش کرده بود و حالا با این کار پدرش تصمیم آخر را گرفت با علیرضا حرف می زد ..

*************

(پست بیست و چهار )

زیر رگبار ناسزا و نفرین های زری از اتاقش خارج شد ... تمام وجودش از سر حرف ها و تحقیر های زری به درد آمده بود ... اما تنها چیزی که تسکینش می داد رفتار جدید پدرش بود ... نمی دانست حسین چه طور تغییر رویه داده است ؟دیگر از آن بابای ساکت و همیشه خاموش خبری نبود ... پدرش آن قدر محکم و مردانه حرفش را زده بود که حریر با شجاعت رفته و انگشتر را آورده بود ... زری نگاهی خصمانه ای به او کرد و بی آن که انگشتر را پس بگیرد به سمت اتاقش رفت و به محض ورود ،در را پشت سرش محکم به هم کوبید..

حسین جلو آمد و گفت:

- حالا که دلت پیش علیرضا نیست ... حالا که همه چی رو تموم کردی ... انگشترم خودت بهش بده ، نذار دلش پیش تو جا بمونه ... هر چند که هنوزم می دونم داری اشتباه می کنی اما چاره چیه! ... دل باید بخواد که گویا دل تو با علیرضا نیست ... اما یه معذرت خواهی بهش بدهکاری ... اون پسر حقش نیست ...

سپس نگاهی به سمت اتاق زری انداخت و آرام تر از حد معمول ادامه داد :

- کاش حساب علیرضا رو از عمه اش جدا می کردی ...ها بابا؟

حریر سرش را پایین انداخت و آرام لب زد:

romangram.com | @romangram_com