#حریری_به_عطر_یاس_پارت_77
- چی شده بابا ؟
اشک در چشمان حریر حلقه زد ... دلش می خواست به راحتی حرف دلش را بزند اما می ترسید ... نه از ترس زری نه! ... از ترس پدرش ... می ترسید پدرش دوباره راهی بیمارستان شود ...
اما زری ول کن نبود ... برایش نه حال حسین مهم بود و نه چیز دیگر ...
-دیدی بهت گفتم این دختره پاش برسه دانشگاه دیگه ما رو نمی پسنده ... بله فکر کرده الان از ما بهترون میاد خواستگاریش ...
دست های زری باز شد و همانطور که به وضع و حال خانه اشاره می کرد ، پر از تحقیر ادامه داد :
-به این خونه زندگیت؟ ... یا به ننه بابای دکتر مهندست ؟ به چی؟ وای بیچاره علیرضا ... وای که گیر چه دیو دوسری افتاده ... دلش پیش کیه خدا؟
-زری ؟
دیگر هیچ کس جلو دار زری و دهان بی چاک و بستش نبود ...
-چیه ؟ها ؟ چیه ... اصلا خلایق هر چه لایق ... دختره بی لیاقت ... انتر خانم فکر کردی چی هستی؟.. به اون قیافه ی زردنبوت مینازی ... همش تقصیر اون پسره ست که منو مجبور کرد ... وای ... وای حالا جواب داداشمو چی بدم؟ این دختره واسم آبرو نذاشت ...
-خانم؟
-تو حرف نزن حسین... همین تو پرروش کردی ... چه قدر گفتم نکن... از گلوی ما زدی دادی این خانم ... این دست مزدمونه ...
و محکم پشت دستش کوبید ... حسین کلافه از این همه کولی بازی بلند گفت:
- بسه دیگه ...
چشمان زری از حدقه بیرون زد ... نگاهش خیره ی چشمان حسین شد و با خشم گفت:
-چشم و دلم روشن ... به جای این که بزنی تو دهنه دختره زبون نفهمت سر من داد می زنی ؟
حسین مستاصل چنگی به سینه اش زد ... درد تمام وجودش را پر کرده بود ... حریر جلو کشید:
- بابا !
romangram.com | @romangram_com