#حریری_به_عطر_یاس_پارت_71


-چرا چی؟

-مگه قرار نبود ؟

-نه قراری نیست .. رسیدن به اون پولا مستلزم یه شرطه ... که خودت خوب می دونی چیه؟

-خب همین امروز میریم پیش مامان جونت ...میگی سه ماه پیش ازدواج کردی ..

اریا پوزخند عمیق و صداداری زد و گفت:

-هه .. جدی؟ اونم با تو ؟

و با تمسخر نگاهش کرد ... چشمان پریناز پر خشم شد ... در دل بر سر خود فریاد کشید که چرا خر شده بود و برای اثبات عشقش به مهریه ی کمی قناعت کرده بود... مهریه ای که دستش را به جایی بند نمی کرد... ان روزها فقط یک چیز برایش مهم بود رسیدن به خواسته اش " به دست آوردن اریا ... همین و بس "

کلافه نفسش را بیرون داد و جواب داد:

-اره با من ... لعنتی تو چت شده ؟

-وضع فرق کرده ... مامانم میگه اسمتو بیارم دیگه رنگ اون پولا رو نمی بینم ... اون یه دختر با شرایط خاص خودش می خواد که تو یه دونه اشم نداری ... البته از لحاظ اون ...

اشک پشت چشمان پریناز دوید ... بغض گلویش را گرفت و چانه اش لرزید ... اریا فقط نگاهش می کرد ...سرد و بی روح... گامی به جلو برداشت باید تکلیفش را مشخص می کرد ...باید می فهمید که هنوز عشقی در میان هست یا نه؟ لب باز کرد و کلمات مسلسل وار بیرون ریخت :

- تو .. تو خودت چی می خوای ؟ منو می خوای یا زنی با شرایط مادرت؟

لبخند خاصی بر لب های اریا نشست... داشت او را به مرگ می گرفت که به تب راضی شود ... باید کاری می کرد که خود پریناز به نقشه هایش تن بدهد ... این طوری فردا روز ادعایی نداشت و طلبکاری نمی کرد ...این طوری برایش شاخ نمی شد ...انگشتانش را جلو اورد و روی گونه های گر گرفته ی او کشید ...حالا باید نرم می رفت جلو.. دخترک به راحتی وا داده بود ...

- چیزی که خودت می دونی رو بازم می پرسی؟

چشمان پریناز درمانده و مستاصل داشت دو دو می زد ...

-نه نمی دونم... الان دیگه مطمئن نیستم... بهم بگو اریا ...

حالا اریا به هدف رسیده گفت:

romangram.com | @romangram_com