#حریری_به_عطر_یاس_پارت_70
ابروهای پریناز از تعجب بالا پرید و با دلخوری کنارش نشست و پرسید:
-آریا ... عزیزم چی شده؟
خواست با زنانگی هایش با همان عشوه هایی که این مرد جوان را به دام انداخته بود فکر او را معطوف خود سازد اما اریا بی توجه به او ،از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد یک دستش را داخل جیب شلوارش کرد و با دست دیگر سیگار را به دهان برد و پک عمیقی زد .. در دل پریناز آشوبی برپا شده بود..آریا بی آن که چشم از بیرون بگیرد، غافلگیرانه پرسید:
- می تونی بدون پول با من زندگی کنی ؟
پریناز از جا بلند شد و کنارش ایستاد .. بازویش را گرفت و پرسید :
- چی می گی آریا ؟ هیچ معلوم هست!
آریا تند و عصبی به سمتش برگشت و گفت:
-می گم بدون پولی که وارثشم با من می مونی یا نه؟ یه کلمه است اره یا نه ؟
نگاه اریا میان نگاه او دو دو می زد ... تردید جایز نبود پس بی مکث جواب داد:
-آره می مونم ... من خودتو می خوام ... من که همون موقع بهت گفتم ...
اریا بی روح نگاهش کرد و گفت:
- مطمئنی...
پریناز لحظه ای سکوت کرد ... اخر مگر می شد از ان همه ثروت گذشت ؟...ان همه ثروتی که تا چند نسل آینده هم می خوردند تمام نمی شد ... در دل "لعنتی" نثار پدر اریا کرد که آن ها را در چنین مخمصه ای انداخته بود .... اما فعلا باید برادری اش را به اریا اثبات می کرد ...
-اره مطمئنم ...
پوزخندی بر لب های اریا نشست و جدی و محکم گفت:
-افرین ... پس همین فردا با هم می ریم ...
-چرا ؟
romangram.com | @romangram_com