#حریری_به_عطر_یاس_پارت_128


ناصر با خباثت نگاهی به صورت کبود و داغان او انداخت و گفت:

-آره بابا منم باشم غافلگیر میشم لاکردار از چه حالی برده تت تو چه فازی..

و نیشش تا بناگوش باز شد ... آریا حرصی چشم غره ای رفت و نالید:

-حساب تو یکی رو هم به موقع می رسم ...

ناصر با مشت ، نرم به بازویش کوبید و طوری که سعی می کرد خنده اش را جمع کند گفت:

- خوب حالا بزن بالا اون پیرهنتو ببینم چی کارت کرده ...

با دیدن پهلوی کبودش نفس در سینه اش حبس شد و گفت:

- حسابشو می رسم ... می خواد هر کی که باشه ..به سزای کارش می رسه ...

-آمارشو در بیارم با بچه ها می ریم سراغش ... از مادر زاده نشده کسی اینجوری واسه آریای ما خط و نشون بکشه ...

یک تای ابرویش را بالا داد و با ناراحتی گفت:

-باید بفهمم نسبتش با حریر چی بود؟

و دستش را گذاشت روی پیشانی اش و آرام مالید ...درد زیر پوستش دوید ...آخی گفت و همزمان چشمان خیس و مستاصل حریر مقابلش جان گرفت ... اما دیگر راهی برای برگشت نبود ...

×××××××××××

صدای شیون از هر طرف به گوش می رسید ... صوت قران دلش را آشوبتر کرد... دست به یقه اش برد و دکمه ی پیراهن مشکی اش را باز کرد ... گامی به جلو گذاشت ... دیدن تلی از خاک راه نفسش را بست ... صدای لا الا اله الله تنش را به لرزه انداخت .. تابوت حسین آقا روی دوش های دوستان و اقوام حمل می شد ... گامی به جلو گذاشت ... نادم و پشیمان بود ... هنوز جیغ ها و فریادهای حریر در گوشش زنگ می زد ...

-بابامو تو کشتی ... ازت متنفرم ...

پاهای لرزانش یارای جلو رفتن نداشت ... کاش اجازه داده بودند زیر تابوت را می گرفت تا کمی از بار سنگینی که به دوش می کشید سبک شود ... دلش طاقت نیاورد ... می رفت حتی اگر حریر ناسزا بارانش می کرد ...چرا نتوانسته بود بیشتر از آن مقاومت کند ... او که می دانست حسین آقا طاقت نمی آورد ... چرا حیثیت و شرفش مهم تر از جان حسین آقا شده بود ... اشک هایش تا پشت پلک ها دویدند... چشم ها لبریز شدند و بی اختیار راه افتادند روی گونه هایش ... باید می رفت و کمک حال می شد... هر چند که حرف ها برایش سخت و سنگین بود ... تابوت روی زمین کنار قبر باز قرار گرفت ... حریر آن جا بود و جیغ می کشید ... حسام شانه هایش می لرزید اما با وجود کودکی مردانه می گریست... اما زری ! زری دیوانه وار چنگ به خاک می زد ... حتی او هم علیرضا را در این سکته ی نابهنگام مقصر می دانست .. وجودش پر بود از درد و غم ... گامی دیگر به جلو گذاشت ... کسی با دیدنش هین بلندی کشید و ناخودآگاه توجه همه را به او جلب کرد ... سر حریر بلند شد و با دیدنش، چشمان سرخش پر شد از نفرت .. لب های خشکش تکان خورد و با بدنی لرزان از جا برخاست ... علیرضا محکم در جایش ایستاد .. می ایستاد و حرف های ناحق را می شنید .. اما می ایستاد ... حریر پر نفرت جلو آمد ... کسی بازویش را گرفت و عقب کشید ...

-بیا بریم بابا ...

romangram.com | @romangram_com