#حریری_به_عطر_یاس_پارت_129


اما او بی توجه به پدرش فقط به حریر چشم دوخته بود ...

××××××××××

کف هر دو دست حریر محکم روی قفسه ی سینه ی علیرضا نشست و او را محکم به عقب هل داد ...

بی اختیار چشم هایش باز شد و نفس حبس شده اش را محکم بیرون داد .. دستی به پیشانی اش کشید ... تمام وجودش خیس عرق شده بود ... چشمش به حسین آقا افتاد ... خدا یا شکر حسین آقا آن جا بود ...

حسین آقا با دیدن چهره ی هاج واجش به سمت او هجوم آورد و فریاد کشید:

- چی کارش کردی بی ناموس؟

آب دهانش را به زحمت قورت داد ... گلویش خشک خشک شده بود و زبان در دهانش نمی چرخید ...

مگر نه این که عاقبت دفاع از خود را به عینه دیده بود !...

از سویی شنیدن این دشنام آن هم از دهان حسین آقا راه نفسش را مسدود کرده بود ...به خدا که بی ناموسی در مرام و مسلکش نبود ...هر کس دیگری غیر از حسین آقا این کلام را بر زبان رانده بود بی شک جوابش را بلافاصله می گرفت. اما در آن لحظه فقط با چشمانی پر از درد به حسین آقا نگریست ... نمی دانست چرا بین عقل و احساسش گیر افتاده است ... اگر حقیقت را بر زبان می راند مطمئنا حسین آقا پس می افتاد و شاید دیگر راهی برای جبران نمی ماند ... از سویی با گردن گرفتن این عمل شرف و حیثیت خودش زیر سوال می رفت ... زری که سکوت طولانی او را دید محکم روی گونه ی خود کوبید و گفت:

-چرا ساکتی؟ چرا هیچی نمی گی ؟

و ناباورانه سرش را به دو طرف تکان داد و نالید:

-باورم نمیشه علیرضا!

آخر هم باور کردنی نبود ... مگر می شد علیرضا با آن همه مرام و معرفت مرتکب چنین عمل شنیعی شده باشد ... زری بر سرش کوبید و گفت:

- وای خدا مرگم بده ...

حریر بی امان می لرزید ... انگار در این عالم نبود .. هذیان وار چیزهایی را بر زبان می راند و گونه هایش سرخ و گلگون شده بود ... زری که دیگر تاب آن همه ناراحتی را نداشت و هنوز نمی توانست کار علیرضا را باور کند به سمت حریر حمله ور شد و با انگشانش صورت او را گرفت و با تحکم گفت:

- دختره ی هرزه ... چرا دست از پرت و پلا گفتن برنمی داری؟

حریر به نفس نفس افتاده بود .. تب و هذیان اجازه درست فکر کردن نمی داد ... انگار داخل خرواری از آتش افتاده بود و می سوخت و می سوخت ... زری محکم تکانش داد اما چشمان حریر مثل دو گوی سرخ و آتشین بی روحِ بی روح بود ... علیرضا بی درنگ از کنار حسین گذشت و کنار حریر و عمه اش زانو زد ...

romangram.com | @romangram_com