#حریری_به_عطر_یاس_پارت_112

- بخورش تا راه بیفتم... این جوری نمی تونم حرفمو بزنم ...

حریر که ذهنش حسابی درگیر حرف های آریا شده بود کمی از قهوه اش را که حالا کمی خنک شده بود نوشید و نیمی از آن را به طرف او گرفت و گفت:

- دیگه نمی تونم ... بریم ..

آریا هم ته قهوه اش را نوشید و با لیوان حریر به بیرون انداخت ... اتومبیل که راه افتاد حریر بی صبرانه منتظر حرف های آریا بود ...

-می دونی از بچگی یه دونه پسر حاج نصرت عظیمی بودن از من یه ادم دیگه ساخت .. نه خواهری و نه برادری ... غرق پول بودم و هر چی می خواستم مادر و پدرم نه نمی گفتن .. خب ادم که همه چی بی دریغ به پاش ریخته بشه فکر می کنی چی از آب در می آد؟ ... بابام می گفت تو تک پسر منی ... همه مال و منالم فدای یه تار موت ... البته مادرم خیلی دوا درمون کرد اما خوب به قول مادربزرگم یکه زا بود و بعد من دیگه نتونست بچه دار بشه ...با اون همه پول بزرگ شدم .. از همون بچگی حس غرور تو وجودم پر شده بود ... فکر می کردم هر چی بخوام سه سوته مال منه ...

حریر دستی به پیشانی اش کشید ... احساس می کرد سرش گیج می رود ... اما آریا بی توجه به حال او ادامه داد ...

-وقتی دانشگاه قبول نشدم بابام سربازیمو خرید .. هم پول داشت هم این که تک پسره خونه بودم ...منو برد ور دست خودش اما من همش سرم به یللی تللی بود ... هر روز یه دختر جدید می اومد تو زندگیم ... به قول حاجی یه روز عاشق یه روز فارغ ... اما دست خودم نبود دلم می خواست خوش باشم و خوش بگذرونم ...پس به قول دوستام این پولا قرار بود کی به دردم بخوره ...دخترا هم که فقط تیپمو می دیدن و کار تمو م.. همین براشون کافی بود یه پسر خوش تیپ و پولدار ... اصلا خیلی جاها خود دخترا بهم پیشنهاد می دادن ... سر گیجه اش بیشتر شد ... احساس می کرد دیدش تار شده است ... مسیر به نظرش کش می آمد و بالا و پایین می شد ... سست و بی حال گفت:

- آریا نگه دار ... حالم داره بهم می خوره ...


اما آریا بی توجه گفت:

- وایسا الان می رسیم ..

چشمانش را بیشتر باز کرد اما کاملا دیدش تار شده بود ...نمی فهمید چرا انقدر حالش بد است؟ ... به سمت آریا چرخید ...تصویر او را چندتایی می دید .. دست خودش نبود ،هراسان جیغ زد و بی اختیار به سمت او حمله ور شد:

- چی کار کردی با من کثافت؟

پشت دست آریا محکم روی صورتش خوابید و او را به سمت صندلی پرت کرد:

- بشین سرجات و خفه شو ... می فهمی خفه شو....

حالا دیگر حریر به هق هق افتاده بود ... سرگیجه امانش را بریده بود و دست و پایش رمقی برای دفاع نداشت فقط توانست چند کلمه را مقطع بر زبان آورد:

- ازت... متنفرم ... ازت...

صدای آریا اکو وار در گوشش پیچید:

romangram.com | @romangram_com