#حریری_به_عطر_یاس_پارت_111

و در دل زمزمه کرد "حرفای محمود منو به اطمینان رسوند ... دیگه نمی خوام یه بار دیگه اشتباه کنم..."

اریا بی کلام اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد ... حریر با ناراحتی گفت:

-چرا نذاشتی پیاده شم ... می خوام برم خونه ...

آریا خونسرد نگاهش کرد و گفت:

-باشه میری ...باید باهات حرف بزنم .... همه چی رو بهت می گم .. دلم می خواد با هم یه چیزی بخوریم ... نه نگو .. این آخرین باره که کنارمی ... من اشتباه کردم ... بذار یه بار دیگه کنار خودم حست کنم...

حرف های عاشقانه ی اریا دلش را زیر رو می کرد ... خودش هم یارای جدایی نداشت ... برعکس این چند روز، این آریای آرام و مهربان را می خواست ... در سکوت به بیرون خیره شد ... اتومبیل مقابل کافی شاپی ایستاد ... دلش نمی خواست وارد محیطی این چنینی شود ...بی حوصله تر از این حرف ها بود که داخل کافی شاپ بنشیند و به حرف های آریا گوش کند ... کلافه دست به پیشانی اش کشید ...آریا که انگار حال او را فهمیده بود ، ارام به سمتش چرخید و گفت :

-باشه تو بشین من می رم دو تا قهوه بگیرم ...

آریا که رفت تمام افکارش به سمت جدایی کشیده شد .. انگار تمام مدت می خواست چیزی بشنود که به سمت آریا برگردد ... از دست دادن به یکباره آرزوهایش عجیب او را افسرده و دلشکسته کرده بود ... در این مدت آن قدر تحت فشار روحی قرار گرفته بود که نمی دانست درست و غلط در چیست ؟

بار دیگر با غصه نگاهی داخل اتومبیل آریا چرخاند .... همزمان در باز شد و آریا با سینی قهوه وارد اتومبیل شد ... بی اختیار مثل همیشه مثل آن روزها دست دراز کرد و سینی را گرفت .. بوی خوش قهوه ی داغ تمام مشامش را پر کرد ... آریا سینی را به دستش داد و گفت:

-دلم برای بیرون رفتنامون تنگ شده ...

چرا داشت دست روی نقطه ضعف هایش می گذاشت ؟ آریا روی صندلی که جا به جا شد قهوه ی خودش را برداشت و ادامه داد:

-بخور آرومت می کنه ...می خوام همه چی رو از اول بهت بگم اما باید بهم قول بدی باورم کنی ...

سکوت حریر را که دید با ابرو اشاره به لیوان کاغذی داخل دستان حریر کرد و گفت:

- من از اون اول باهات رو راست نبودم ... فکر نمی کردم دلم یه دفعه پا گیرت بشه..

لب های حریر به لبه ی لیوان چسبید و جرعه ای نوشید ..انگار برای شنیدن حرف های آریا احتیاج به یک آرامبخش داشت ... اریا ادامه داد:

- تو در جریان خیلی چیزا نبودی ... نمی تونستم یه قول بدم که شاید نتونم پاش وایسم ... آخه من ...

جرعه ای از قهوه اش را خورد ... دهانش خشک شده بود ... احتیاج به زمان داشت.... باید می گذاشت تا حریر مقدار بیشتری از قهوه ی داخل دستش را بخورد.. برای همین با لحنی که عجله اش مشهود نبود، گفت:


romangram.com | @romangram_com