#حریری_به_عطر_یاس_پارت_113
-اما من عاشقتم عزیزم ...
صورتش را به سمت شیشه ی اتومبیل چرخاند ... تصویر دخترکی بی حال روی شیشه نقش بست .. حریر کاملا بیهوش بود که اتومبیل به سمت لواسان سرعت گرفت ...
×××××××××××××××
(پست سی و چهار )
بی حوصله لباس کارش را پوشید و از اتاقک بیرون رفت ... حسن مشغول بود و با دیدنش گفت:
- داداش یه دقه بیا ...
علیرضا به سمتش رفت و پرسید:
-چی شده ؟
حسن دست به کمر زد و با پشت دستش پیشانی اش را مالید و جواب داد:
- نمی دونم پسر ... هر کاریش می کنم روشن نمیشه ... آقا محسنی دیشب هولش داده تا این جا ...
علیرضا خود را جلو کشید و نگاه به داخل موتو ر چرخاند ...
-ببینم پمپ بنزینشو چک کردی ؟ شاید بنزین نمی کشه ؟
-نه بابا اونو که حالیمه داش علی .. همه رو چک کردم ... فقط سر در نمیارم چه مرگشه ...
علیرضا بیشتر خود را جلو کشید و با دقت داخل موتور را چک کرد ... حسن چهره ی او را زیر نظر داشت ... علیرضا یکی از ماهرترین مکانیک های جوان منطقه بود ... امکان نداشت ماشینی را بیاورند و او نتواند مشکلش را حل کند ... برای همین بود که اوس ناصر همیشه هوایش را داشت و رفت و آمد های بی موقع او را ندید می گرفت ... با لبخندی که بر لب علیرضا نشست حسن دست بر هم کوبید و گفت:
- نوکرتم داداش پیداش کردی؟
-آره بابا ببین تنظیم تسمه تایمش بهم خورده ...
و شروع به توضیح موردی که باعث می شد اتومبیل روشن نشود، کرد ...
romangram.com | @romangram_com