#حریری_به_عطر_یاس_پارت_109

اصلا نمی دانست چرا آن جا نشسته بود ... وقتی از آمدن مریم نا امید شد ، از جایش بلند شد و از محوطه ی بزرگ دانشکده بیرون زد ... کلافه به اطراف نگاه کرد و عرض خیابان را رد کرد ... امروز اگر این کلاس صبح را نداشت هرگز پا به دانشکده نمی گذاشت بخصوص که با دیدن جای خالی مریم بیشتر از قبل عصبی شده بود ... به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد ... ساعت چیزی حدود یازده بود و یک رب طول می کشید تا اتوبوس بعدی بیاید.. آرام آرام قدم برمی داشت ...

این روزها برای فرار از افکار درهم و برهمش از خانه بیرون می زد ... زری آن قدر روی اعصابش راه می رفت که اگر مجبور نبود به خانه پا نمی گذاشت ..برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس طول خیابان را طی می کرد که با صدای بوق اتومبیلی به خود آمد .سر که بلند کرد با دیدن اتومبیل آریا نفسش در سینه بند آمد .. آریا امروز دانشکده نیامده بود و حالا اتومبیلش این جا ، درست در یک قدمی اش بود ... بی آن که توجه کند به راه خود ادامه داد ... هر چند که هنوز قلبش برای او می تپید ... اما اریا ول کن نبود و بوق زدن های پی در پی اش باعث شد عابرین متوجه آن ها شوند... اریا اتومبیل را کنارش نگه داشت و پایین پرید و به طرفش آمد .. بوی عطر خاصش هوش از سر حریر برد ... اما بی اراده گامی به عقب برداشت ... اما وقتی گوشه ی چادرش در پنجه های آریا اسیر شد مجبور به ایستادن در جایش شد...

با دندان هایی کلید شده غرید:

- چادرمو ول کن ..

آریا با چشمانی فریبنده نگاهش کرد.. قلب حریر پر استرس در سینه بالا و پایین پرید ... اما حرکت آریا باعث شد مغزش برای دقایقی هنگ کند ... انگشتان آریا چادرش را بالا آورد و آرام بوسه ای بر آن نواخت و با لحنی عاشقانه گفت:

-دلم برات تنگ شده بود حریرم...

در تمام مدت آشنایی اش با او ،هرگز آریا را این چنین آرام و مهربان ندیده بود ... از آن چهره ی مغرور و از خود راضی خبری نبود و حالا آریایی مهربان مقابلش ایستاده بود ... به نرمی چادرش را از میان انگشتان او بیرون کشید و گفت:

- چی می خوای از جونم ...

اریا ملایم تر از قبل گفت:

- هیچی فقط یه فرصت... حریر بهم یه فرصت میدی؟

حریر نمی دانست چه باید کند! کاش مریم کنارش بود ... حداقل بهانه ای داشت ... اما اریا با سر اشاره به اتومبیل کرد و گفت:

- بشین بریم با هم حرف بزنیم ... می دونم از دستم خیلی ناراحتی .. اما به خاطر این همه مدت که با هم بودیم ،می تونم ازت انتظار داشته باشم که به حرفام گوش بدی ...

نگاهی به اتومبیل انداخت ... همان اتومبیل بود و همان آریا ... پس برای آخرین بار می توانست به او اعتماد کند ... مگر نه این که بارها سوار این اتومبیل شده بود .. دلش می خواست این فرصت را به خودش بدهد تا بشنود .. بشنود و راحت تر دل بکند ... باید با خودش یک دله می شد ... بی اراده پاهایش به سمت اتومبیل کشیده شد ... داخل اتومبیل که نشست آریا به سرعت اتومبیل را دور زد و کنارش نشست ... بلافاصله سوییچ را چرخاند و استارت زد ... اتومبیل که راه افتاد حریر چشم بست ... این آخرین بار بود که بر بال آرزوهایش سوار می شد ... تمام شده بود و دیگر رنگ این زندگی را نمی دید ... آریا دست به پخش برد و آن را روشن کرد ... با صدای خواننده اشک تا پشت پلک هایش دوید ... چه غم بدی دلش را پر کرده بود .. دلش می خواست بر سر اریا فریاد بزند اما نمی دانست چرا دهانش باز نمی شود ... آریا کنار پارکی ایستاد و گفت:

-می خوای بریم این جا حرف بزنیم ؟

-نه زودتر همین جا حرفتو بزن باید برم خونه...

-تو چرا این جوری می کنی؟

ابروهای حریر درهم فرو رفت و با حرص گفت:


romangram.com | @romangram_com