#حریم_و_حرام_پارت_95
تند و سریع خودم رو شستم و پام رو از وان بیرون گذاشتم. هول هولکی حوله رو به تن کردم و کمربندش رو گره زدم. به سمت آیفون رفتم. گوشی رو برداشتم:
- سلام.
دادبه رو به لنز آیفون ایستاد و گفت:
- سلام خانوم مهدیان! حاضری یا منتظرت بمونم؟
و با چشم و ابرو به پشت سرش اشاره کرد! کمی کنار رفت و من متوجه نگهبان امنیتی خونه شدم!
لبم رو جمع کردم و گفتم:
- نه، بیا تو!
و دکمه رو فشار دادم. کلاه حوله رو روی سرم گذاشتم و شروع کردم به گرفتن آب موهام! در سالن رو باز گذاشته بودم. توی اتاق رفتم و در رو بستم. سشوار رو روشن کرده و موهام توی فضای اطرافم بالا و پایین رفتن! دستم رو به موهام می کشیدم تا از نم اون کاسته بشه، بعد اونا رو به سمتی بردم و واسه خشک کردنشون خم شدم. سرم رو برگردوندم که....دستش رو تکیه داده بود به چارچوب و لبخند بر لب زل زده بود بهم!
راست شدم. کی اومده بود تو؟ بی اراده پاهام رو به هم چسبوندم:
- سلام!
به طرفم اومد. لب هاش تکون خورد! گویا جواب سلامم رو داد. سیم سشوار رو از برق کشید. پشت سرم ایستاد و از توی آینه گفت:
- متاسفم عزیزم. من رو هم توی غمت شریک بدون.
برگشتم عقب:
- ممنون. راستش من از زن عمو چندان خاطره ای ندارم! این که اون مامان نازنینه، ناراحتم می کنه!
نگام کرد. ادامه دادم:
- فقط می تونم بگم، زن عمو حیف بود! همین!
دستش رو تو موهام تکون داد:
- به هرحال!
لبخندی زدم و به سمت لباس هام رفتم. میون راه دستم رو گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند. روی تختم نشست و من هم کنارش. پایین حوله رو روی پام کشیدم و برای کشوندن نگاهش به سمت چهره ام گفتم:
- خب، آقای من نمی خوان بگن امروز کجا تشریف داشتن؟!
با این حرف من به یک باره تو خودش فرو رفت. اخمی به چهره اش نشست! تا به حرف اومد، نصف جون شدم.
دادبه:
- اعصابم داغونه!
romangram.com | @romangram_com