#حریم_و_حرام_پارت_96

بهش نزدیک تر شدم و با ناراحتی پرسیدم:

- چی شده دادبه؟ اتفاقی واست افتاده؟

از دو دستش در پشت سر خود تکیه گاهی درست کرد و سرش رو بالا گرفت. نگرانش شده بودم، اما باید می ذاشتم خودش چیزی بگه. نفس عمیقی کشید و چشماش و رو هم گذاشت. حسابی خسته به نظر می رسید. صبرم داشت تموم می شد که با صدای دورگه اش گفت:

- دو ماه بیشتر به اتمام ویزام نمونده!

- یعنی چی؟

کلافه دستی توی موهاش کشید:

- اگه رفتم که هیچ! اگه نه.... واسه همیشه از رفتن محروم می شم.

عصبی از جام بلند شدم:

- یعنی چی؟! مگه می شه؟ اونا خودشون دعوتت کردن!

سرش رو تکون داد:

- اون دعوتی که تو کم و بیش ازش می دونی مال همین کشوره! واسه کانادا خودم اقدام کرده بودم.

لب برچیدم، کاش یه کم در این مورد اطلاعات داشتم!

بعد از مکثی کوتاه به سمت لباسای روی تخت رفتم. شلوار جینم رو برداشتم که دادبه گفت:

- می خوای چی کار کنی؟

- من میرم آماده بشم که بریم.

به سمت کشوی دراور رفتم و به سرعت برق لباس زیر بنفشی رو ازش بیرون کشیدم. بدون نگاه به دادبه، همین طور که به موهام دست می کشیدم به سمت در رفتم. هنوز از مرز چارچوب نگذشته بودم که بازوی راستم توی دستش اومد! خندیدم:

- الان میام دادبه جان!

زل زد به چشام:

- همین جا لباست رو عوض کن!

ساده گفتم:

- نه تو راحت باش! زیاد طول نمی کشه!

بازوم رو ول نکرد و در حالی که بر می گشت من رو دنبال خودش کشوند:

- لازم نیست به این زودی آماده بشی! بیا پیشم.

اعتراض کردم:

romangram.com | @romangram_com