#حریم_و_حرام_پارت_94
بابا:
- منم همین نظر رو دارم!
مامان چشماش رو ریز کرد:
- نه! اون جا دو تا پسر جوون هست!
آشکارا تکونی خوردم! نگاه خیره ی مامان رو که دیدم، نتونستم بمونم! پوفی کشیدم و سریع به طرف اتاق چرخیدم. نرسیده به اتاق صدای مامان نظرم رو جلب کرد:
- پرواز ساعت چنده؟
در اتاق رو زمانی بستم که بابا گفت:
- ساعت شیش بعد از ظهر!
ساعات باقی مونده تا پرواز رو به جمع آوری وسایل مورد نیازشون و نصیحت و گوشزدهای معمول پرداختن. قرار شد امشب رو خونه ی آقای کیانی بگذرونم. یعنی دادبه از این موضوع خبر داره؟
ساعت چهار بود که اونا رو از خودم مطمئن کردم و راهی شدن. هنوز در بسته نشده بود که تلفن زنگ خورد. حدسم درست بود. خانوم کیانی با لحنی تسلی بخش سلام و احوال پرسی کرد و رفت سر اصل مطلب:
- حاضری عزیزم؟
- راستش هنوز توی شوکم! چشم حاضر می شم میام.
خانوم کیان:
- عجله نکن گلم. به دادبه خبر دادم، موقع برگشتن میاد دنبالت!
ته دلم قند آب شد:
- ببخشید خاله جان! نگفتن دقیقا چه وقت میان؟!
خانوم کیان:
- شما حاضر شو، من بازم باهاش تماس می گیرم، خبرت میدم. آخه از صبح که رفته برنگشته بچه ام! در گیر کارای پذیرششه!
- باشه من حاضر می شم.
گوشی رو که سر جاش گذاشتم با خودم گفتم:
- پس بگو امروز خبری ازش نبود شازده!
یکی از کتابای تستم رو برداشتم، لباس راحتی و یه تونیک و شلوار و یه سری خرت و پرت رو مرتب، توی کیف خال خالی صورتی رنگی گذاشتم. مانتو و شلوار مشکی رو هم آماده کردم که بپوشم. هنوز زود بود!
تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم. حوله لباسیم رو برداشتم و رفتم حموم. زیر دوش که بودم صدای زنگ موبایلم به گوش می رسید. کف روی موهام رو شستم و نوبت به بدنم رسید. و صدای بلند گوشی که بی وقفه زنگ می خورد!
شامپو بدن رو به بدنم زدم و شروع کردم به ماساژ دادن. صدای گوشی قطع شد! ابروهام رو بالا انداختم و به کارم ادامه دادم. لحظه ای نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. آب روی لب هام رو فوت کردم. یاد دادبه افتادم!
romangram.com | @romangram_com