#حریم_و_حرام_پارت_93


- زن عموت، زهرا فوت کرده ماهک!

وا رفتم! روی زمین نشستم. حرفی برام نمی اومد. فکر اتفاقی که ممکن بود برای دادبه افتاده باشه از سرم پر کشید. گیج و منگ به سرامیک کرم رنگ خیره شدم. آخ! هنوز واسه مردن، جوون نبود؟!

به سمت بابا برگشتم:

- چرا؟ یعنی چه جوری؟

بابا:

- سرطان! ظاهرا هیچ کس رو در جریان نذاشته بوده! خدا رحمتش کنه!

همین؟! چه راحت، خدا رحمتش کنه! دور از چشم اون ها، لبخند تلخی رو لبم نشست! دستی به چشمام کشیدم و از جا بلند شدم. توی دلم گفتم: « بیچاره نازنین! » و راه اتاق رو در پیش گرفتم.

صدای مامان:

- پس ماهک چی؟

برگشتم. بابا از اون فاصله نگام کرد:

- فردا شب بر می گردیم.

مامان:

- چه با اطمینان حرف می زنی محمد! اومدیم و بلیت گیرمون نیومد؟!

بابا:

- رفت و برگشت گرفتم. آقای کیان هم در جریان این اتفاق هست. یه تماس با خونشون بگیر و ماهک رو به خانومش بسپار! یه شب به جایی بر نمی خوره! زشته ما نباشیم مهتاب!

مامان:

- خب ماهک رو هم می بریم! ما که فردا شب بر می گردیم! این جوری منم خیالم راحته.

به طرفشون رفتم:

- نگران من نباشید! راستش نمی خوام این چهار ماه مونده به کنکور رو، با ثبت خاطره دفن زن عمو هدر بدم!

مامان به خاطر این حرفم چشم غره ای رفت و گفت:

- من نمی تونم تنها تو رو ول کنم به امون خدا!

- تنها چیه؟! میرم پیش خانوم کیانی!

لحنم بوی از خدا خواستگی می داد!


romangram.com | @romangram_com