#حریم_و_حرام_پارت_92

آروم فاصله ی دو وجبیِ بینمون رو کم و کمتر کرد و لب های....لب های داغش رو روی لب های خشک و برهوت زده ام گذاشت! لبم خیس شد و قفل بی تحرکی ام باز! و اون کلید این بود که، همراهیش کنم!

دستم رو واسه روشن کردن چراغ اتاق دراز کردم که صدای مامان از پشت غافلگیرم کرد:

- دیر کردی ماهک!

گذاشتم چراغ خاموش بمونه. رفتم تو و گفتم:

- نیم ساعت تاخیر رو بذار به حساب کادوی تولدم!

خندید:

- کادوی تولدت رو از بابات بگیر. حالا هم بخواب، دیر وقته!

و رفت! از رفتنش که مطمئن شدم چراغ رو روشن کردم. خسته روپوشم رو در آوردم و همراه شالم اون رو پرت کردم روی تخت! جلو آینه وایسادم. آروم دستم رو بردم بالا و کشیدم رو لبم! چشمام رو از سوزش و درد روی هم گذاشتم! گوشه ی لبم کبود بود و....! نفس عمیقی کشیدم. یاد دوباره ی ب*و*سه هاش، آتیش به دلم انداخت. ب*و*سه هایی که لحظه به لحظه عمیق تر و بی وقفه صورت می گرفت!

سرم رو تکون دادم. لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم. یه پیام از دادبه! چشمام رو به زور از هم باز کردم:

- بهتری؟!

بغض کردم. باید چه جوابی رو براش می فرستادم؟! دستم شل شد و گوشی از دستم به کنار افتاد! چشام سوخت و قطره ای، آروم راه خودش رو گرفت و سُر خورد پایین!

آخ ماهک بدبخت! دستم رو محکم کوبیدم رو دهانم! فایده نداشت، چنگ زدم رو لبم! اما نه! نباید صدام بلند می شد! سرم رو محکم تو بالشم فرو بردم. آره....حالا خودت رو خفه کن ماهک. خفه!!

هق هقم بلند شد! عاجزانه زیر لب در حالی که صدام میون تار و پود بالش گنگ می شد، نالیدم:

- نمی تونم خـــدا! جلوش کم میارم! نمی تونم مقاومت کنم! خدایا من دوستش دارم، با همه ی وجود می خوامش! خودش رو، روحش رو، تنش رو! آره، من نمی تونم از گرمای دستاش بگذرم! نمی تونم داغی لباش رو نادیده بگیرم! کم میارم جلوش خـــدا! از خودم بی خود می شم!پس کِی این روزا می گذره؟! من دارم از پا در میام! با من این کار رو نکن خدا! من رو این جوری امتحان نکن؛ من نمی تونم! نمی تـــونم!!

نگاهی به ساعت انداختم. تست ها رو به خوبی و توی زمان خیلی کمی زدم. لبخندی به لبم نشست و ساعت رو دوباره تنظیم کردم. هنوز سه تست نزده بودم که گوشام فعال شد! بابا بود؟! برگشته بود خونه؟ اونم این وقت روز؟!

از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون. مامان تو فکر فرو رفته و بابا کنارش نشسته بود. هر دو با دیدنم چیزی زیر لب زمزمه کردن! نزدیک تر که شدم، رد نم اشک رو روی گونه های مامان دیدم! سرم رو تکون دادم و گفتم:

- چی شده مامان؟ حالت خوبه؟!

بابا:

- نگران نباش عزیزم!

- چی شده بابا؟ تو رو خدا یه چیزی بگین!

مامان به گریه افتاد و من فکر دادبه سیخونکم می زد!

بابا:

- زن داداش! یعنی زن عموت....

مامان میون گریه، حرف بابا رو قطع کرد:

romangram.com | @romangram_com