#حریم_و_حرام_پارت_23
نگام کرد.... یعنی همه نگام می کردن!
لب پایینش رو خیس کرد و چشماش رو به روم ریز کرد:
- شمایید؟
دستم و رو سینه به هم گره زدم:
- کس دیگه ای هم مونده؟
جوابی نداد. یه مکث طولانی! به خودش که اومد گفت:
- اهل کجایید؟
لبخند تمسخرآمیزی زدم:
- پدرم بهتون نگفتن؟
کیان:
-پدرتون؟!
یکی از ابروهاش لحظه ای بالا موند و بعد.... از جا بلند شد:
- باید زودتر حدس می زدم که این همه اعتماد به نفس به جای دیگه بنده!
وای نه! نقطه ضعف ازم گرفت! تا اومدم چیزی بگم صدای زنگ بلند شد.
کیان:
- درس ها رو حاضر کنید، خیلی عقبیم. خسته نباشید.
کت و کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت.
صدای الهام:
- وای یکی بیاد من رو بگیره! هیکل رو حال کردید؟ جـــــــــــون!
صدای فهیمه:
- زهر مـــــــــــــــار! حالم رو بهم زدی!
گوشه ی دیگه حبیبه و فاخته بهم پریده بودن! زهرا ساکت بود. یلدا می خندید و مریم رو به روم قرار گرفت. گیج نگاهش کردم؛ به طرفم روی میز خم شد. به آرومی پرسید:
- نگفته بودی؟!
romangram.com | @romangram_com