#حریم_و_حرام_پارت_24
لبم خشک شده بود. سرم رو به معنی (چی؟) تکون دادم.
مریم:
- پاشو بریم بیرون!
توی حیاط، در حالی که با هم قدم می زدیم. ساکت و بی حرف!
در آخر، مریم بی طاقت شد:
- ماهک....!
نگاش کردم. مریم با عصبانیت ادامه داد:
- به جای این کله ی دو کیلویی، اون زبون وامونده ی دویست گِرَمیت رو تکون بده! چته تو؟ نگفته بودی که می شناسیش!
به انتهای حیاط خیره شدم. بی حال گفتم:
- خودمم دیشب فهمیدم. باباش از همکارای باباست، یعنی از خانواده ی دیپلمات هستن!
مریم جلوم وایساد، من من کنان گفت:
- پس... بهتره تمومش کنی! محیط کوچیکه، لج و لجبازی و این کارا عاقبت نداره! می ترسم برات بد بشه!
خنده ام گرفت! این دختر داشت چی می گفت؟! بی خیال گفتم:
- واسه من ساندویچ بگیر!
خندید:
- غلط کردی! امروز نوبت توئه!
- باشه برو... بگو سس کم بریزه!
دستم رو گرفت و من رو همراه خودش کشوند:
- سرِ صبحی من مسئول زخم معده ات نمی شم... خودت بیا!
مریم:
- خیلی قشنگه! از کجا گرفتی نامرد؟!
با ذوق وسط کلاس با کفش جدیدم رژه رفتم و بعد از نظر خواهی جمعی رو به مریم جواب دادم:
- قابل تو رو نداره....
مریم:
romangram.com | @romangram_com