#حریم_و_حرام_پارت_192


آروم بود و آروم نگام می کرد. نگاهش رو که خوندم تازه یادم اومد که دستم! دستِ خودم...! به دستم نگاه کردم. با انگشت شصتش حلقه رو توی انگشتم می چرخوند.

مهنّا:

- میشه از توی کشوی دراور، حلقه ی من رو بیاری؟!

سرم رو تکون دادم و پا شدم.

- توی کشوی اوله؟

مهنّا:

- فکر کنم مامان وسایلم رو همون جا گذاشت!

زیاد چشمام نچرخید که پیداش کردم. برگشتم و لبه نشستم.

حلقه رو به سمتش گرفتم. نگرفت. گفت:

- دستم کن!

ابروهام گره خورد و متعجب گفتم:

- خوب نیست. دستت آسیب دیده!

لبخند زد:

- پس بنداز گردنم!

وا رفتم. نه! خجالت کشیدم!

- بذار خوب که شدی می تونی ازش استفاده کنی!

نگاهش رو دنبال کردم. ختم شد به زنجیر روی گردنم. فایده نداشت. حرف، حرفِ خودش بود! زنجیر رو باز کردم، پلاکم رو در آوردم و حلقه رو از کف دستش برداشتم. دستام می لرزید. لعنتی! چه قدر از این ضعفم ناراضی بودم.

حلقه رو سُر دادم توی زنجیر و بعد به سمتش گرفتم! نگاهم رو از چشماش گرفتم و روی قفسه ی پر تلاطمش انداختم. نمی دونم از دستم کی گرفت. اما می دونم که اون جا دیگه جای موندن نبود! بلند شدم. خودم رو مشغول جمع کردن وسایل و باندهای کثیف کردم. هول هولکی و لرزون گفتم:

- شب به خیر!

یادم نمیاد جوابم رو داد یا خیره موند به قامت یخ زده ام! با گفتن این جمله از اتاق بیرون رفتم. چرا که باید می رفتم! هر چیزی، هر اتفاقی ممکن بود بعد از تصمیمی که گرفته بودم، بیفته! همون تصمیم ورق خوردن صفحه ی سیاه!

خودم رو رسوندم به اتاق. دمرو خوابیدم. با یه حال خراب! دستام رو بردم زیر بالش و اون رو روی سرم برگردوندم. صورتم رو یه پارچه ی نرم و خوش بو قرار گرفت. بو کشیدم و میون فکرای پراکنده و سردرگمم، یه جمله خودنمایی کرد: « بوی عطرم! عطر من! »

عمیق بو کشیدم. آره خودشه! هات_ گیونچیم! بالش رو پرت کردم یه طرف و سرم رو بالا گرفتم. اون چیزی که رو به روم بود! شالم... شال ابریشمم! این جا، زیر بالش من! یعنی زیر بالش مهنّا! فکور به شال خیره شدم. همون شالی که اون شب، شبِ... می دونی کدوم شب رو می گم؟ آره! این همون شاله! و بعدیادم اومد اون رو وسط پذیرایی از سرم در آورده بودم. اما این جا چی کار می کرد؟ زیر بالش مهنّا؟! شال رو برداشتم. میون انگشتام تغییر حالت داد. بوئیدمش. این بار بوی وُود مهنّا بیشتر به مشامم خورد! اون رو روی سینه ام فشردم. فشردم و دوباره دمرو افتادم. این بار خوابیدم، با یه حال خوب! خیلی خوب!

آروم و بدون صندل، پا گذاشتم توی اتاق فعلیش! خواب بود. لباس مناسبی برداشتم و سریع بیرون رفتم. ساعتی بعد شاد و سرحال، سینی به دست، با یه صبحونه ی مفصل دوباره وارد اتاق شدم. با دیدنم دستمال درون دستش رو مچاله کرد و توی سطل آشغالی انداخت. لبخندی زدم ولی او پیش دستی کرد و صبح بخیرش رو گفت! جواب دادم با لحنی پر انرژی:


romangram.com | @romangram_com