#حریم_و_حرام_پارت_193

- صبح شما هم بخیــر!

سنگینی نگاهش رو بی خیال شدم و سینی رو کنار پاش قرار دادم. این پا و اون پا کردم. بعدش چی؟ خب بشین دیگه! زبونم چرخید:

- نیازی هست بمونم؟!

با پایان رسیدن جمله ام، حکم خفه کردن خودم رو صادر کردم! لعنتی این چی بود گفتی؟ خب بمون دیگه!

لحن پر از خنده اش، جدال مغز و دلم رو به پایان رسوند:

- اگه دلت می خواد گلایه ات رو به همه بکنم می تونی بری!

نفس راحتی کشیدم! توی دلم قربون صدقه ی معرفتش رفتم. لب گزیدم؛ نکنه فکرم رو بخونه؟! لبه ی تخت... نه، حالا دیگه می تونم بگم کنارش! آره، کنارش نشستم. خودم رو به مالیدن خامه روی نون تست مشغول کردم و میونمون سکوت، مِن مِن کنان منتظر بود! باید یه چیزی می گفتم! این بهترین فرصت واسه حرف زدن بود. حالا که رفتارش، روند زندگی رو عوض کرده بود، چه بهتر که قدم بعدی رو من برمی داشتم! سرم رو بالا آوردم و هم زمان گفتیم:

- می خواستم...!

خندیدیم!

مهنّا:

- بگو!

- نه، تو بگو!

مهنّا لبخند به لب:

- دوست دارم تو بگی!

مصمم گفتم:

- منم ترجیح می دم تو اول بگی!

ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت:

- آهان! ترجیح میدی!

باز گند کاشتم! آقایی کن و جور دیگه ای تعبیر نکن!

سری تکون داد:

- می خواستم... راستش! می خواستم بدونم چه تصمیمی واسه زندگیت گرفتی؟!

نون رو به سمتش گرفتم. اون رو گرفت و گذاشت توی بشقاب:

- بگو تصمیمت چیه؟

نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com