#حریم_و_حرام_پارت_191

بعد از رفتن مهمونا، با کمک زن عمو خونه رو جمع و جور کردم. از نیمه شب گذشته بود که آنها نیز تصمیم به رفتن کردند. بعد از بستن در پشت سرشان، خسته و بی حال به مهنّا سر زدم. با صدای صندلم چشم از هم وا کرد. لبخند کج و کوله ای زدم:

- چیزی لازم نداری؟

تکیه به آرنجش بلند شد:

- میشه کمک کنی این باندا رو عوض کنم؟

با تعجب تن صدام بالا رفت:

- مگه عمو...

میون حرفم گفت:

- فکر کرد تو این کار رو انجام میدی!

- من؟

مهنّا:

- باید بهش می گفتم ماهک اصلا تمایل به چنین کار عاشقانه ای نداره؟!

لبام رو روی هم فشردم و خیره موندم رو چهره اش! بی نتیجه دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. لحظاتی بعد همراه جعبه ی کمک های اولیه و داروهاش برگشتم. دو دل، لبه ی تخت نشستم. لبه ی تختی که حرف ها برای گفتن داشت!

وسایل رو به کناری گذاشتم و بدون این که نگاش کنم، ملافه رو از روی پاش برداشتم. دستکش به دست، تیکه ای از باند رو از پاش جدا کردم. با هر دور، پاش رو کمی بلند می کردم تا جایی که پوست جزغاله شده اش کامل جلوی چشمام ظاهر شد! دلم سنگین شد! آب دهنم رو آشکارا قورت دادم و صورتم رو برگردوندم.

مهنّا:

- خدا رو شکر مرحله ی اول سوختگی رو ندیدی!

برگشتم سمتش. لبخند تلخی گوشه ی لبش بود! به خودم اومدم! چه بدجنس بودم من! جمع کن لب و لوچه ات رو! دلت رو قوی کن! می خوای یه باند عوض کنی! نفس عمیقی کشیدم و مشغول پاک کردن پمادهای باقی مانده توسط بتادین شدم. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. اخماش، چه دلنشین تو هم بود! یاد روزای دیکتاتوریش افتادم. هه! دردش می اومد مگه؟! لبام رو جمع کردم. چه سؤال احمقانه ای!

پمادهاش رو با وسواس و دستی لرزون به پاش کشیدم. همین طور که بالاتر می رفتم لرزش دستام هم بیشتر می شد! از این که چشماش رو باز کنه و حالم رو ببینه وحشت داشتم! به کشاله ی رونش رسیدم. کمی خودم رو جلو کشیدم. وای من چم شده خدا؟! به دادم برس! این چه حکمتیه؟!

دهانم خشک شده بود. سعی کردم چشمام بیش از حد نچرخه. نباید می چرخید! دلیل نداشت! الان تو فقط حکم یه پرستار رو داری! غیر از این نیست؛ می فهمی؟! دلم گرفت. بیش از حد گرفت! وگرنه این تیکه گوشت تپنده، گرفته ی خدایی بود!

سر پماد رو بستم. باند رو برداشته و شروع کردم به باند پیچی! هنوز چشماش بسته بود. لااقل من این طور حس می کردم! به قسمت بالای رانش رسیدم. مکث کردم؛ با مکث من چشماش رو باز کرد و گفت:

- ممنون!

کمرش رو بلند کرد و تیکه ی آخر باند رو به دست گرفت و در بالا ثابت کرد. پماد رو بار دیگه برداشتم. خودم رو کمی بالاتر کشیدم. دوباره همین کار روی پوست بالا تنه و شکمش تکرار شد. لحظاتی بعد این کار روی پوست دست چپش انجام شد. بی صدا و آروم. خیلی آروم! حسابی فکرم درگیر لمس بدنش بود! در گیر و بهت زده! کار دنیا برعکس شده بود برام! من فاتح جسمش شدم! نگاهم محرم بود! نه؟

بغض کرده بودم. نمی دونم، شاید از خستگی بود! هه! خستگی؟! نه! دلیل دیگه ای داشت. دلم... دلم از رابطه ی مجهولم با مهنّا گرفته بود! رابطه ای که خودم ساقه اش رو زده بودم! می شد دوباره جوونه بزنه؟!

دستم میون هاله ای از اشک گرفته شد! دستم رو تو دست گرفت و فشرد! سریع و با صدایی دورگه گفتم:

- مهنّــا، دستت!

romangram.com | @romangram_com