#حریم_و_حرام_پارت_176
« حالا چی میشه؟ »
« هیچی! همه چی رو که گفتی! دیگه تمــوم! میری عین بچه ی آدم کلید خونتون رو از عموت می گیری و گورت رو از این جا گم می کنی! اصلا روت میشه بمونی؟! »
چشمام رو روی هم گذاشتم و دوباره طاق باز شدم. چه قدر کمرم درد می کرد!
« اما من اعتراف نـکردم که برم! اعتراف به گ*ن*ا*ه که آزادی نداره! تخفیــف داره! یعنی مهنّا از عذابم چیزی کم نمی کنه؟! »
« خودت رو بذار جای اون! راست راست وایسادی بهش گفتی فلان و بهمان! حالا می خوای عفو عمومی بهت بخوره؟ روت رو بــرم! اوم... فقط یه راه مونده! خودت رو خلاص کن! تن و بدنت بوی گند گ*ن*ا*ه برداشته! روحت آش و لاشه! غرورت که فاتِحَـــه! عزت و احترام که... چی واست مونده؟! دیگه چی داری؟ رو کن! »
زیر دلم تیر کشید و درد کمرم مجال فکر کردن رو ازم می گرفت! دوباره به پهلو چرخیدم. به در زدن های مهنّا فکر کردم. لابد ترسیده بود یه بلایی سر خودم بیارم! هه... کاش جرأتش رو داشتم!
سنگینی زیر دلم آخرین نا و توانم رو ازم می گرفت! خودم رو به سختی تکون دادم و از جا نیم خیز شدم. با حس خیسی بین پاهام، چشمام سیاهی رفت! تنها چیزی که به مغزم خطور کرد این بود که همین بیست روز پیش بود، دیگه چــرا؟!
کشون کشون خودم رو از تخت پایین کشیدم. دستم رو به لبه گرفتم و از جا بلند شدم. به سمت کمد لباس ها رفتم. عصبی و بی حوصله همه جا رو واسه پیدا کردن پد زیر و رو کردم! برگشتم؛ چشمم که به لکّه و دنباله ی کم رنگی که به دنبالم روی رو تختی کشیده شده بود افتاد، آه از نهادم بلند شد! لبم رو گاز گرفتم. لنگ لنگون به سمت دراور رفتم. زانو زدم و یکی یکی کشوها رو باز کردم. هیچ! بدون این که ببندمشون، تکیه به دراور پا شدم؛ به سراغ کیفام رفتم. با عجله همشون رو چک کرده و آخریش رو با خشم پرت کردم تو کمد!
به سمت در رفتم. قفل در رو باز کردم. در حالی که دستم رو به دیوار می گرفتم به سمت دستشویی راه افتادم. در توالت با صدایی بلند به دیوار خورد و برگشت. یه لنگه ی دمپایی تو پام رفت و لنگه ی دیگه اش میون راه جا موند! طبقه ی خالی کمدِ زیر روشویی رو که دیدم، اشک تو چشام جمع شد!
صدای مهنّا از پشت در نیمه باز غافلگیرم کرد! همین رو کم داشتم! آب تلخ دهانم رو قورت دادم. گلوم سوخت!
مهنّا:
- ماهک، خوبی؟ چی شده؟ حالت خوبه؟ بیام تو؟
در رو باز کردم و بی توجه به حضورش اومدم بیرون. از کنارش رد شدم و همراه با ضعف پاهام راه افتادم سمت اتاق. به طرفم اومد و بازوم رو از پشت گرفت. عصبی ایستادم! وحشت زده، زل زد بهم و بعد... آروم نگاهش رو سر داد پایین! نگاهش رو دنبال کردم و ختم شد به شلوار خونیم!
بی حال و شرمگین بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و به راهم ادامه دادم. دو، سه قدم فاصله نگرفته بودم که دنیا به گمونم سیاه... آره، سیاه شد!
- الان بهتره. نه خوابیده. من نمی دونستم این جوری میشه! کاش حداقل شما بهم گفته بودید زن عمو! چی بگم؟! اوم ببینید، من با شما تماس می گیرم. آره، آره... فعلا!
چشمام رو بستم! چه جوری من رو آورده بود این جا؟
دستی روی گونه ام کشیده شد. چشمام رو وا کردم. یه خانوم بود. مهنّا با دیدن چشمای باز شده ام نفسش رو بیرون داد و خطاب به خانوم سفید پوش گفت:
- حالش چطوره خانوم دکتر؟!
دکتر به سمت پاهام رفت و چند ضربه بهشون زد. با واکنشم لبخندی زد و گفت:
- شما نامزدشونین؟
مهنّا نیم نگاهی بهم انداخت:
- بله! من شوهرشونم!
دکتر ابرویی بالا برد و گفت:
romangram.com | @romangram_com