#حریم_و_حرام_پارت_167
و فرستادم. تا رسیدن جوابش، یک بند بد و بیراه تحویلش دادم. کمی بعد جواب داد:
- « میری تو اتاقم؛ کشوی سوم میز، یه دفترچه ی مشکی رنگه؛ از صفحه ی 38 اون اسکن کن و واسم بفرست! »
جیغ بلندی کشیدم. پــررو... وقیح! پیش نوک دراز! انگار نه انگار طعنه ای بهش زدن! موبایلم رو انداختم یه گوشه از تخت و دراز کشیدم:
- مگه من نوکرتم!
پتو رو روی بالا تنه ام نکشیده بودم که... صبر کن ببینم! اتاقش؟! لبخند مرموزی رو لبام اومد. پریدم از اتاق بیرون. در اتاقش، یعنی اتاق مطالعه ی سابق رو باز کردم. چشام برقی زد! انگار علی بابا، غار پر از طلا رو دیده! چشم چرخوندم رو میزش، کشو سوم! بازش کردم. دفترچه، ایناهاش! ورق زدم. یک، دو، سه و... اینا چیه؟! صفحه ی 38... اَه اینا دیگه چی هستن؟! یه سری شماره و معادله، نمی دونم! چند تا اسم و تیتر! چند تا... سر در نیاوردم! تند و سریع برگشتم؛ گوشی رو برداشتم و نوشتم:
- « با کامپیوتر بابام واست بفرستم؟! »
جواب داد:
- « مشکله خودته که رو جهیزیه ات نیست! »
دود از گوشـــام زد بیرون! سریع یورش بردم تا جوابش رو بدم که یه اس ام اس دیگه رسید:
- « پَسورد: خلیج فارس! »
آروم تر شدم. دکمه ی پاور رو زدم و کمی چشم چرخوندم تو اتاقش! پوفی کشیدم و رمز رو وارد کردم. نگاهم رو برگردوندم رو صفحه ی 38! خم شدم و سیم اسکنر رو به لپ تاپ وصل کردم. داشتم می نشستم که چشمم رو بک گراند میخکوب شد! و کمی بعد... تِلِپ، نشستم!
کی و کِی این عکس رو ازم گرفته بود؟! بی اراده خنده ای رو لب هام نشست. حالا متوجه شدم! این عکس رو عید نوروز، ویلای عمو، وقتی میون خنده و مسخره بازی بچه ها، دامن مشکی چین چینیم رو بالا گرفته و رو نوک پا خودم رو بالا کشیده بودم، ازم گرفته بودن! این عکس این جا چی کار می کرد؟!
سردرگم صفحه ی 38 رو اسکن کردم. خب حالا کجا بفرستم؟
پیام دادم:
- « ایمیل؟ »
جواب داد:
- « Mohanna63 »
ابرویی بالا انداختم و از مسنجر در دسترس روی دسکتاپ فهمیدم که پسوند اون، چه شرکتیه! و فرستادم! به سرم زد ایمیل خودم رو چک کنم و کردم. اوپـــس! چه قدر میل واسم اومده بود! تقریبا همه رو بی جواب گذاشتم چون مهم نبودن! بعد از اون یه سر زدم به نود و هشتیا! آخی... چه قدر دلم تنگ شده بود! غرق سایت شدم! ویبره ی گوشیم نگاهم رو از روی گزینه ی دانلود کتاب برداشت. به زور چشمام رو از صفحه گرفتم و پیامش رو باز کردم:
- « خیلی خب. فرستادی. حالا از اتاقم برو بیرون! »
گوشی رو پرت کردم رو میز:
- بـــرو بابا!
بی توجه به پیامش، گزینه ی دانلود کتاب رو زدم و منتظر دانلود کاملش شدم. صفحه رو فرستادم پایین. بد نبود کمی توی فایل های جناب مهنّا گشتی بزنم! مای کامپیوتر رو باز کردم و محــو شدم توی فایلای رنگارنگ! عکس، موزیک، مهنّا، ویندوز، تولز، خلیج فارس!
آخرین فولدر نظرم رو جلب کرد! خلیج فارس! بازش کردم. ســوتی کشیدم! پر بود از زیپ های رمز دار! کله ام رو خاروندم. از سر کنجکاوی چشم چرخوندم میون اسمای عجیب و غریب. اما...خشکم زد رو یه اسم! یه اسم آشنا!
اسم فايل رو زير لب زمزمه کردم:
romangram.com | @romangram_com