#حریم_و_حرام_پارت_166
- چرا، مهمه! بدجور شخصيتم رو برد زير سوال! چَلغــوز!
اداي مهسا رو در آوردم:
- منتظر تلفن آقاشونه! آقاييش پيش کش خودتون!
لب ورچيدم و خودم رو شل، ول کردم سر جام. دستم رو اطرافم دراز کردم:
- ببين چي به سر زندگيت در آوردي؟!
بغضمو قورت دادم:
- اينم شد زندگي...؟!
دمر شدم و سرم رو تو بالش فرو بردم:
- خدايا... غلط کردم!
صداي ويبره ي گوشيم به سختي به گوشم خورد. از دور نگاش کردم. مريمه لابد... بي خيال!
فکرم دوباره پر کشيد سمت غلط کردن هاي ليست شده ام! به شماره ي شش نرسيده بودم که دوباره گوشي لرزيد! چش شده اين مريم؟ حتما کارش واجبه؟!
پريدم و اون رو از روي دراور برداشتم و خودم رو دوباره پرت کردم رو تخت. دو پيام! اوم... خودشه! چرا زنگ نزد خونه؟!
مريم:
- « من فردا نمي تونم بيام يوني. برو خوش باش! »
زير لب گفتم:
- نکبت!
پیام بعديت ديگه مال چيه؟ ببينم.نـــه؟! مهنّا است!
دستام شروع کرد به لرزيدن! سريع باز کردم.
مهنّا:
- « بيداري؟ »
همین؟! بیداری؟!
لبم رو جمع کردم! بعد از هشت روز! اولین تماس؛ در واقع پیامش، شد این! نفس عمیقی کشیدم و نوشتم:
- « می خوای سلام و احوال پرسی های جا مونده ات رو به عرض برسونی؟ »
romangram.com | @romangram_com