#حریم_و_حرام_پارت_150


خودم رو پیدا کردم:

- امیدوار شدم که از این به بعد همه ی کارها رو بسپارم به خودت!

لبخند زد. یه لبخند عمیق! به سمتم اومد و بی هوا دستم رو گرفت:

- بیا بقیه ی جاها رو ببین!

و من رو هاج و واج به دنبال خودش کشوند:

- این جا قلب خونه، آشپزخونه!

از توصیفش خنده ام گرفت. سرسری نگاهی به اون جا انداختم و دوباره به دنبالش راه افتادم.

مهنّا:

- اتاق مهمان.

چند قدم بعد:

- این جا کتابخونه و محل کار و مطالعه ی بنده و...

زل زد بهم:

- و سرکار علیه!

واسه فرار از طرز نگاهش گفتم:

- اون وقت اگه ساعت مطالعه و کار مشترک بود؟!

نیم نگاهی به دستای بیرون کشیده ام انداخت و گفت:

- خانوم خونه به نفع آقای خونه می کشه کنار!

لحن و تن صداش ته دلم رو خالی کرد! نمایشی روم رو ازش گرفتم و گفتم:

- بشین به همین خیال واهی!

خندید. برای اولین بار! به سمتش رو چرخوندم. نمایان شدن دندونای ردیفش چهره اش رو با*ل*ک*ل تغییر داد! محو صورتش شدم و با خودم فکر کردم: «چه طور پرچم صلح رو بالا گرفتم و خودم نفهمیدم؟! »

به سمت آخرین اتاق باقی مونده رفت:

- نمی گم چشمات رو ببند؛ چون لحظات رمانس اصلا بهت نمیاد، خانوم خشن زاده!

لبخندی به تصورش زدم. در رو باز کرد و کنار ایستاد. به طرف اتاق کشیده شدم. بی اراده پام رو گذاشتم تو... و محو شدم!


romangram.com | @romangram_com