#حریم_و_حرام_پارت_151

اتاقم! اتاق سابقم، با همون طراحی و دکور! همه جا سفید و نقره ای! سفید و براق! جوری که در وهله ی اول چشم رو می زد! گوینده ی این توصیف آخر نذاشت ذوق و شوق وجودم رو بگیره! لعنت بهش! انگار همه جا بود!

چرخی آروم دور خودم زدم و با حرکت دنباله ی لباسم، بادکنک های سفید رنگِ کف اتاق به هوا بلند شدن. چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. دستش رو که به بازوم گذاشت، به خودم اومدم. رو به روم ایستاد. نگاهی کلی به اجزای صورتم انداخت. دستش رو آروم به سمت سرم جلو آورد و شال رو از سرم برداشت. و اولین جرقه! شال رو روی پاتختی نقره ای گذاشت. بعد دوباره رو به روم قرار گرفت و روپوش سفید خوش دوختم رو آهسته از تنم جدا کرد. و جرقه ی دیگه! خیره به چشمام اون رو مرتب کرد و کنار گذاشت. به آتیش کشیده شدم!

صدای دادبه تو گوشم طنین انداز شد: « با یه ر*ق*ص دونفره موافقی؟ »

مهنّا شاخه ای از موهای فرم رو از صورتم آروم پس زد.

صدای دادبه: « خیلی خوشحالم که تو رو دارم! »

مهنّا با انگشت شصتش گونه ی داغم رو لمس و نوازش کرد.

صدای دادبه: « آتیشت هکتار هکتار می سوزونه! »

چشم های مهنّا روی لب هام قفل شد. از فرط خواستن، به روم شعله می کشید! خواستن من آیا؟! منِ خواسته شده؟!

صدای دادبه: « می خوام ببینمت! »

به سمتم مایل شد. داغی نفس هاش، لب های لرزونم رو مهمون کرد! چشمام رو روی هم گذاشتم.

صدای دادبه: « به من اعتماد کن! »

همه ی اتفاقا اومد جلو روم! جلو روی ذهنم! معصومیت خدشه دار شده ام جلو روم فرو ریخت! چشمای عسلیش به اشک نشسته بود و بابا می زد! بی رحمانه می زد! می زد...می زد... !

لب هاش که رو لب هام نشست، دیوونه شدم! دستم رو گذاشتم رو سینه اش و اون رو به عقب هل دادم. تب و لرزی به جونم نشسته بود! زل زدم به چشمای پر از تمناش و گفتم! از نازنین درختِ اولین گ*ن*ا*هم گفتم:

- چیزی واسه به دست آوردن نداری!

گیج و پرسش گر نگام کرد. از نگاش، خنده ی عصبی بهم دست داد. یه خنده ی هیستریک! لبم رو گاز گرفتم و با یه مکث...بالاخره گفتم:

- من باکره نیستم!

خشکش زده بود. هیچ عکس العملی نشون نمی داد! فقط، نی نی چشماش بود که می لرزید! از خشــم، بهت یا... نمی دونم!

توی دلم زار زدم: « تو رو خـــدا یه چیزی بگو! »

اما نه! فقط زل زده بود بهم! ترسیده بودم. ترسیده و پشیمون! دستم رو به سمت صورتش بردم که چشماش رو روی هم گذاشت و بست!

- مهنّا؟

خودش رو عقب کشید! عقب تر! از جا بلند شد. بی هیچ حرفی، کتش رو برداشت و آهسته به سمت در رفت! خمیده و خسته... به گمونم! در حالی که یقه ی کتش توی مشتش بود، اون رو به دنبال خودش می کشوند! دستم رو به طرفش دراز کردم اما... از فرط لرزی که به جونم افتاده بود، حرفی به زبونم نیومد! و رفت!

از اتاق بیرون رفت و در پشت سرش بسته شد. با صدای بلند بسته شدن در، یکـّه خوردم! به جای خالیش نگاه کردم. من... من چی کار کرده بودم؟! ماهک! تو چی کار کردی با زندگیت؟! این بود تصمیمت؟! این همون سیم خارداری بود که دور حریمت کشیدی؟ این جوری؟!

هق هقم بلند شد و من... من موندم و یه اتاق سفید!

***

romangram.com | @romangram_com