#حریم_و_حرام_پارت_146


مریم:

- جواب بده، خودش رو کشت!

جواب دادم، با تردید:

- بله؟

- حاضری؟

صداش ته دلم رو خالی کرد! نگران به مریم نگاه کردم و گفتم:

- آره. کارم تمومه! اوم... تو کجایی؟

مهنّا:

- ما همگی پایین منتظریم. بیـام یا میای؟

- نه، نه! خودمون میایم!

و تماس رو قطع کردم. مریم به سمتم غرید:

- دیــوونه! چرا نذاشتی بیاد بــالا؟ خرِ نفهــم!

روپوش سفیدم رو هل داد تو دستم و شال گیپوری رو با حالتی عصبی مرتب کرد. از غصه لب برچیدم و بی حال روپوشم رو تنم کردم. با وسواس شال رو روی موهام انداخت و گفت:

- آدم نمی شی! بی شــعور!

به سر تا پام نگاهی دوباره انداخت و بی توجه به من از لادن خانوم خداحافظی کرد. بازوم رو گرفت و کشون کشون من رو به سمت در برد. همین طور زیر لب هم می گفت:

- عین بی کس و کــارا! احمقی به وا...!

ناله کنان گفتم:

- اِ! بســه دیــگه!

در سالن آرایشی که پشت سرم بسته شد، فلش های پی در پی دوربین غافلگیرم کرد! و در کنارش صدای دست و سوت جوونای فامیل! بی اراده لبخندی رو لبام نشست و لحظه ای بعد، چشم در چشم مهنّا قرار گرفتم! لبخندم کم رنگ شد، اما لبخند محو روی لب هاش، آتیش به جونم زد! از همیشه بیش تر به چشم می اومد! صورت سه تیغه اش برق افتاده بود! اما درخشش چشماش، رسما ادامه ی توصیف ها رو خط می زد!

وسط فکرای تلنبار تو مغزم، به سمتم مایل شد و میون چشمای متعجب من، مهر داغ لب هاش رو روی پیشونیم گذاشت! درســت جایی که هنوز معصوم مونده بود و حرمت داشت! از درون، بی شرمانه، سوختــم! چه پاک شروع کرد! نفهمیدم چه طور کنارم قرار گرفت و دستم رو میون دستش حلقه کرد! اصلا نفهمیـــــدم که چه طور توی پُرشه_پانامرای سفیدش، کنارش جای گرفتم!

- گرمت نیست؟

به سمتش برگشتم:

- هان؟! نه، نه! خوبه!


romangram.com | @romangram_com