#حریم_و_حرام_پارت_147

بدون این که نگام کنه سرش رو آروم تکون داد و من باز برگشتم. برگشتم و به پاپیون سفید و قرمز جلو خیره شدم!

با ورود ماشین به حیاط خونه ی عمو، جوونای فامیل همراه با ریتم ارکستر، دور ماشین حلقه زدن. بابا، مامانا خارج از حلقه ایستاده و دست می زدند. چشمم به بابا خورد. خوشحال بود؟!

- خیلی سعی کردم خصوصی تر برگزار بشه! بیش تر از این نشد!

لحن آرومش باعث شد قدرشناسانه نگاش کنم و پس از روزها غدگری بگم:

- ممنون.

درِ سمت مهنّا باز شد. نگاهش رو ازم گرفت. بابا دستش رو دراز کرد و او به تبعیت از این دعوت از ماشین پیاده شد. همراه با بابا به طرف در سمت من اومدن. در باز شد و من دستم رو توی دست عمو گذاشتم و بیرون اومدم. بابا دست مهنّا رو به سمتم گرفت و دستای من به وسیله ی عمو به طرفش کشیده شد. دستم رو که به دست گرفت حال خودم رو دیگه نفهمیدم! از شرم این که تو چشمام چیزی رو بخونه، سرم رو انداختم پایین. شدم یه عروس سر به زیر! وای... من این جا چی کار می کنم؟! میون این همه آدم؟!

من رو به سمت خودش کشوند و هر دو دوشادوش هم، قدم زنان روی فرش قرمز از وسط حلقه ی ر*ق*ص جوونا خارج شدیم. مامان ها هم، هر کدوم جداگونه، یکی قرآن به دست، دیگری اسپند چرخون، اطراف ما، با ما هم قدم شده بودند. تا رسیدن به جایگاه، هزار بار افکار مزاحم رو یکی پس از دیگری پس زدم! تا این که نشستیم. نشستیم به تماشای ر*ق*ص و پایکوبیِ بقیه. ساکت و بی حرف!

من این جا بودم. زنده! نفس می کشیدم! اما فقط نفس! کاش دی اکسیدها بازدم نمی شدن! کاش اون ها من رو خفه می کردند به جای این بغض لعنتی! چه قدر زود گذشته بود و من روزهای گذشته رو به امید راست و ریس شدن این قضیه گذرونده بودم. شد! اما نه به نفع من!

مهنّا:

- می ر*ق*صی؟

توقع همچین پیشنهادی رو ازش نداشتم. عصبی گفتم:

- نــه!

لبخندی گوشه ی لبش نشست:

- خواستم با هماهنگی، پیشنهاد ر*ق*ص بقیه رو رد کنم!

ضایع و بی معنی سرم رو تکون دادم.

گفت:

- تو که بلدی؟!

- مگه تو نیستی؟

مهنّا به رو به رو برگشت:

- فقط تانگو، اون هم...

میون حرفش پریدم:

- اون هم به مدد زندگی در کانادا!

عمیق شد تو چشام:

- آره!

romangram.com | @romangram_com