#حریم_و_حرام_پارت_145
مامان:
- پاشو به مهنّا زنگ بزن. دیشب که لباست رو آورد و خودت رو زدی به خواب صورت خوشی نداشت! پاشو باهاش تماس بگیر!
- خودش اگه کاری داشته باشه زنگ می زنه.
چشم غره ای بهم رفت:
- زبونت رو نگه دار! به خدا زیادی داره ادا و اصولات رو تحمل می کنه!
با خودم گفتم: « خودش این جوری خواست! »
سکوتم رو که دید مادرانه گفت:
- گاهی بد نیست، غرور شوهرت رو با جون و دل بخری!
پوزخندی به استدلالش زدم، که دادش در اومد:
- چتــه تـو؟! معلوم هســت؟ پدر کشتگیت با من و باباته! سرِ پسر مردم چرا در میاری؟ بهتر از مهنّا می خوای؟ ســراغ داری؟ نکنه هوایی شدی و لنگه ی اون پسره ی از خدا بی خبر...
چشمام رو روی هم گذاشتم. بالاخره حرفش رو زد! خیلی تحمل کرده بود که به روی خودش نیاره! اما... نشد!
پا شدم. مامان:
- ماهــک!
راه اتاق رو پیش گرفتم. باید بیش تر با خودم کنار می اومدم! با رنگ نگاه مهنّا در روز انجام آزمایش خون! با تموم کنار اومدناش با کنار زدن هام!
دستام رو تو دستش گرفت:
- همیشه فکر می کردم عروسه و تجملاتش! اما امروز، با دیدن سادگی تو...فکرم رو پس می گیرم!
دستش رو فشار می دم:
- مگه این که تو ازم تعریف کنی!
مریم:
- قیافه ی وا مونده ی مهنّا رو که دیدی، اون وقت می فهمی!
غم زده به سمت آینه چرخیدم. یه ماکسی راسته ی سفید از حریر به تنم بود؛ که دنباله ی نیم متریش، برش زیبایی خورده بود. حلقه های لباس تا سرشونه از خود پارچه و از پشت زنجیر و سنگ کار شده بود و به حالت ضربدر کمرم رو کمی می پوشوند! موهام فر درشت کار شده بود، که با سه شکوفه، روی سرم هدایت می شد و در اطرافم پراکنده بود و یه آرایش ساده روی صورتم! راضی بودم! این تنها چیزی بود که در این چند مدت من رو راضی می کرد!
مریم من رو از حال و هوای خودم بیرون کشوند و گفت:
- صدا از کیف دستی توئه! گوشی همراته؟
و کیف دستی سفید رنگم رو تو دستم گذاشت. با عجله درش رو باز کردم، گوشی! درش آوردم. گوشی مهنّا! کی اون رو تو کیفم گذاشته بود؟! لحظاتی که چشمام رو از حضورش بسته بودم؟!
romangram.com | @romangram_com