#حریم_و_حرام_پارت_139
بابا در جواب عمو گفت:
- چرا که نه! حق با شماست. ماهک! مهنّا جان رو همراهی کن!
به چهره ی بابا نگاه کردم، چی می شد بگی: « ماهک جان، مهنّا رو همراهی کن! »
خدا رو شکر که کسی تو حال و هوای تفسیر جمله ها نبود! دلگیر سرم رو تکون دادم و دنباله ی لباسم رو گرفتم. بدون این که به مهنّا نگاه کنم، پیش پیش به سمت حیاط رفتم!
خیره شدم به ته حیاط. همون جا که فکرام به بن بست می رسید! کنارم ایستاد. ترجیح دادم اول اون شروع کنه و کرد:
- بهت نمیاد این قدر ساکت و کم حرف باشی!
- نیستم!
مهنّا:
- خب؟!
- نمایش مسخره ای رو راه انداختی!
با آرامشی خاص گفت:
- من دِرام کار کردم، طنز جواب داد؟!
نیم نگاهی بهش انداختم، به رو به رو خیره بود.
- چرا من؟ اونم بعد این همه مدت کناره گیری از هم؟!
گوشه ی لبش کمی بالا رفت:
- معلوم شد کناره گیری های تو عمدی بوده!
- مال تو نبوده؟
نفس عمیقی کشید:
- نه! من شرایطم ایجاب می کرد که از همه دور بمونم!
- به هر حال، بهتره همین جا تموم بشه! من مخالفم!
به طرفم تمام رخ شد:
- و دلیل؟!
لب هام رو روی هم فشار دادم:
- به هزار دلیل!
romangram.com | @romangram_com