#حریم_و_حرام_پارت_140


مهنّا:

- پنج تاش رو بگی، قضیه اون طور پیش میره که تو می خوای!

به سمتش چرخیدم. اولین بار بود که صورتش رو از نزدیک محک می زدم! در عین جذابیت، زیبا بود! یه چهره ی بی نقص و مردونه!

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- اوم...تفاوت سنی ما!

مهنّا:

- آره! ده سال به نظر زیاد میاد! خب بعدیش؟

عصبی گفتم:

- من قصد ازدواج ندارم! چون می خوام درسم رو بخونم!

آروم و بی خیال کتش رو درآورد. نفسی تازه کرد و گفت:

- مخالفتی ندارم. مورد بعد؟!

با حرص گفتم:

- هیچ علاقه ای بهت ندارم!

دست چپش رو توی جیبش فرو برد:

- فهمیـدم! برو بعدی!

دندونام رو روی هم فشار دادم و من من کنان گفتم:

- شرایط شغلیت! نمی تـــونم مأموریت های ماهانه و دوری رو تحمل کنم!

مکثی کرد، کاملا به سمتم چرخید و موذیانه پرسید:

- این مورد از علاقه ی زیاد نیست؟!

پنجه های پام رو توی صندلم از عصبانیت فشردم و گفتم:

- هیچ هم این طور نیست! هر کس هم جای من باشه شرایط کاریت رو نمی پسنده!

مهنّا لبخند محوی زد:

- حق با توئه! خب دلیل آخر؟


romangram.com | @romangram_com