#حریم_و_حرام_پارت_138


- مامانت چی می گه؟

- به حد کافی درگیر رابطه ی من و بابا هست! بعضی وقتا صدای اعتراضش رو می شنوم، اما چه فایده مریم؟! بابا تو اوج مهربونیش، یه آدم غد و یه دنده است! چه برسه به الان که...

بغض کردم. مریم رشته ی کلام رو به دست گرفت:

- هر آدمی ممکنه یکدندگی، اون رو جو زده بکنه، اما با این جو زدگی واسه زندگی دخترش تصمیم نمی گیره!

اشک تو چشمام حلقه زد و با خودم گفتم: « دختر ه*ر*زه اش! »

مریم دستای سفیدم رو تو دست گرفت:

- حالا چی کار می کنی؟

- الان یه هفته گذشته! عموم اینا منتظرن! حتی رفت و آمدهاشون رو قطع کردن تا من بتونم راحت تر تصمیم بگیرم!

مریم:

- خب با خود مهنّا صحبت کن!

زل زدم به گوشه ی چشمش و فکر کردم:

- با مهنّا؟! چی بهش بگم؟

***

عمو با محبت من رو تو آ*غ*و*شش گرفت و گفت:

- عروس گلم چه طوره؟

چه قدر از این واژه متنفر بودم! لبخند کجی رو لبم اومد، گفتم:

- ممنون! بفرمایین بشینین!

سرم رو برگردوندم و نگاش کردم. لبخند محوی رو لباش بود. شاید هم نبود، ولی من این طور می دیدم! سلام کردم و جواب شنیدم. فقط جواب! کوتاه و مختصر! سریع از رو به روش دور شدم و خودم رو به جمع خانوم ها رسوندم. میون سر به سر گذشتن های مونا و مهسا دقایقی گذشت.

دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، سیر و سرکه، چه جوری می جوشن؟! نمی دونم! اما دائم در حال جلز و ولز بودم، عین اسپند رو آتیش! این یکی رو می دونم!

زیر لب غر زدم: « تو رو خدا برید سر اصل مطلب تا امشب راحت سرم رو بذارم زمین! البته اگه بابا راحت ابدیم نکنه! »

زیر چشمی به مهنّا نگاه کردم. آروم و با وقار نشسته بود، انگار نه انگار که...واقعا از من خواستگاری کرده؟ باورم نمی شه! چه طور ممکنه که...

رنگ کت شلوارش من رو از فکر در آورد. شکلاتی! این رنگ داشت من رو کشون کشون به ماه ها قبل می برد، اما...نه! سرم رو تکون دادم و چشم هام و رو هم گذاشتم! باید همه چی رو بهش بگم. بگم که این مراسم نمایشه! بگم که یه اجباری توی کارم پنهونه! حتی شده چند تا لیچار بارش می کنم که بره رد کارش! دیگه نمی ذارم هر کی از راه رسید باهام، با احساساتم بازی کنه! اوف...خدایا به دادم برس! تو که از دل من خبر داری! من نمی تونم، دلم طاقت شروع یه رابطه ی دیگه رو نداره! اونم این طور جدی! چیزی برام نمونده که به کس دیگه ای بدم! صدام رو می شنوی یا بلند داد بزنم؟!

- اگه داداش اجازه بدن این دو تا یه گوشه حرفاشون رو بزنن! می دونین که آن چنان هم تو دست و پای هم نبودن!


romangram.com | @romangram_com