#حریم_و_حرام_پارت_121
همه ی نگاه ها رو روی خودم حس کردم. قلبم از سنگینی، طاقتم رو طاق کرده بود. چونه ام از ضعف به وضوح می لرزید. از نگاه خیرشون فرار کردم و سرم رو تو کتاب رو به روم فرو بردم.
توقع می رفت من قضیه رو بدونم، البته از نظر بقیه! توقع به جایی بود اما....
دستام از اضطراب درد می کرد، مدادم رو با غضب لای کتاب گذاشتم و دستام رو مشت کردم. چقدر دل تنگش بودم خدا!
کلاس زودتر از موعد تموم شد، گویا آقای غفاری فقط برای فک زدن در امور غیر درسی وقت داشت نه خود درس! کتاب رو بستم و توی کوله ام گذاشتم، برای خالی نبودن عریضه!!
الهام:
- ماهک؟! تو می دونستی؟
م*س*تاصل نگاش کردم:
- چی رو؟!
یلدا:
- این که آقای کیان دیگه نمیاد؟
- از کجا باید می دونستم؟ من دیشب از ایران اومدم. از هیچ چیزی خبر نداشتم والّا!
فاخته ابرویی بالا انداخت:
- عجیبه!
به طرفش چرخیدم:
- چیش عجیبه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و روش رو برگردوند. مریم به سمتم اومد و گفت:
- بریم حیاط.
پامون رو که روی سنگ فرش حیاط گذاشتیم، به طرفم برگشت:
- چرا دیگه نمیاد؟
بغض کرده جواب دادم:
- رفت مریم! رفت کانادا!
دستش رو روی لبش گذاشت و جیغ زد:
- چـــی؟!!
دستش رو گرفتم:
romangram.com | @romangram_com