#حریم_و_حرام_پارت_120
- سوغاتی که یادت نرفته؟!
مریم با ذوق گفت:
- نه که یادم نرفته، آوردمشون!
فاخته:
- آورده همراه خودش که نریم خونشون!
مریم زد پس گردنش و گفت:
- دقیـــــقا به خاطر تو یکی!
الهام:
- زود رد کن بیاد تا آقای کیان نیومده!
با شنیدن اسمش غمی به دلم نشست. کسی خبر نداشت که امروز....
بچه ها واسه گرفتن سوغاتی ها از سر و کله ی هم دیگه بالا می رفتن و من نشسته پشت میزم بهشون نگاه می کردم؛ خسته! یه لبخند بی روحی رو لبم بود و فکرم اون دور دورا پرسه می زد! پیشِ....پیشش! چرا زنگ نزده بود؟ می زنه! یه کم امون بده! دیشب رسیدیا! دندون رو جیگر بذار، می زنه! اون بدتر از تو بی طاقته!!
دستم رو زدم زیر چونه ام و قامت آقای غفاری، حالتم رو عوض کرد. بچه ها با دیدن آقای غفاری که با سلام بلند بالایی وارد کلاس شد، پشت میزاشون جا گرفتن.
مریم پرسشگر نگام کرد. به نرمی پلک زدم و سرم رو تکون دادم.
آقای غفاری:
- درس چندمید؟
فاخته:
- تمومه! تست می زنیم!
آقای غفاری ابرویی بالا انداخت:
- باریکلا کیان! چه خوب، پس همون کار رو دنبال می کنیم!
فهیمه با دودلی پرسید:
- ببخشید، پس خودشون کجان؟
آقای غفاری کتاب سبز رنگ تست رو از روی میز الهام برداشت و گفت:
- ایشون دیگه نمیان، من جای ایشون تا پایان سال تحصیلی هستم در خدمتتون!
romangram.com | @romangram_com