#هر_دو_باختیم__پارت_45

" تا همین چند وقت پیش ما در شأنش نبودیم و این حرفا حالا چی شده می خواد به ما کار بده؟!

یکم فکر کردم.. یه دلیل قانع کننده براش پیدا کردم!

" حتما به خاطر حضور تابشه!

" حالا که این طوره عمرا ازت کار بگیرم.. برو کیلو کیلو پول بده به همون بالایی ها!

کمی اخمامو کشیدم تو هم.. خواستم مستقیما جواب رد بهش بدم ولی این وسوسه لعنتی نذاشت. اما خب خدا رو شکر از هولم جواب مثبتم ندادم.

- والا اقای خالقی در حال حاضر چندتا پروژه دست بچه ها هست... نمی دونم می تونن کار کنن یا نه... حالا بعد باهاتون تماس می گیرم جواب قطعی رو بهتون می دم.

" اره این طوری بهتر شد.. یه ذره هم کلاس گذاشتم.

احساس کردم کمی از این حرفم عصبی شد.. نمی دونم شایدم جا خورد. احتمالا انتظار داشت بی برو و برگرد جواب مثبت بدم. ولی عوضش من حسابی حال کردم. به هر حال خودشو کنترل کرد و لبخندی کج و کوله ای زد و گفت: باشه پس من منتظر تماستون هستم تا مهندسینتون رو بفرستین سر زمین.

از جاش بلند شد. طبق عادت که همیشه مهمانانم رو بدرقه می کنم منم همراهش بلند شدم. با باز شدن در اتاق نیش خالقی تا بناگوشش باز شد. کمی که جلوتر رفتم دیدم اقا چشمش به تابش خورده ذوق کرده.

خالقی- به به .. جناب مهندس تابش.. شما کجا ؟؟ اینجا کجا؟؟!

قبل از این که تابش جوابی بده گفتم: اقای خالقی یعنی می خواین بگین نمی دونستید اقای تابش با ما همکاری دارن؟!

به سمتم برگشت و متعجب گفت: ببخشید من از کجا باید امار کارمندان شما رو داشته باشم؟

جوابم به حرفش فقط یه پوز خند بود. یه احول پرسی جزئی کردن با هم و بعد رفت. انتظار داشتم تابش خیلی گرم باهاش برخورد کنه ولی اون اصلا زیاد تحویلش نگرفت!!

romangram.com | @romangram_com