#هر_دو_باختیم__پارت_46


اقای یاوری از چهار چوب در اتاق جلوتر اومد و گفت: این خالقی نبود؟!

سری تکون دادم و گفتم: چرا خودش بود.

یاوری: اما اون اینجا چی کار می کرد؟!

پوزخندی زدم و گفتم: برای سفارش کار اومده بود.

مونا- چی می گی؟ خالقی که این ورا نمی پرید!!!

نیم نگاهی به تابش انداختم و گفتم: ظاهرا تغییر عقیده داده!

صادقی- این که خیلی عالیه.. پروژش هر چی باشه صد درصد کلی سود توش داره!

در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم: مبارک شرکتی باشه که کارشو انجام می ده.

صادقی- یعنی چی؟!

تو چهار چوب در ایستادم و گفتم: ما این کارو قبول نمی کنیم!

اینو گفتم و در مقابل چشمای گشاد شدۀ بچه ها در اتاقمو بستم.

به یه نقطه از اتاق خیره شده بودم. هنوزم باورم نمی شد که نخوام این پروژه نون و اب دارو قبول کنم. ولی این حرفی بود که جلوی بچه ها زدم و حاضر نبودم ازش برگردم. صدای در اتاق باعث شد نگاه خیرمو بردارم.


romangram.com | @romangram_com