#هر_دو_باختیم__پارت_44
- چمی دونم... می خواد ببینت.. بگم بیاد تو؟
- اره دیگه برو بگو بیاد!
خالقی یکی از سرمایه دارای توپی بود که پروژه های خیلی خوبی رو قبول می کرد برای کار. همیشه با شرکت های مهندسی رده بالا کار می کرد. حتی یه چند باری که ازش خواستیم کار نقشه کشی رو به ما بسپره خیلی رک و راحت گفت ما رو در شأن کارای بزرگ نمی دونه... حالا واسه چی این طرفا پیداش شده خدا می دونه؟؟!!
سر و وضعمو مرتب کردم. صدای در اومد. یه نفس عمیق کشیدم و اجازۀ ورود دادم.
خالقی وارد شد. به احترامش بلند شدم و خیلی جدی سلام و علیک کردم. روی مبل نشست. منم از پشت میزم بیرون اومدم و روی مبل مقابل اون نشستم.
هر کاری کردم نتونستم جلوی زبونمو بگیرم: اقای خالقی راه گم کردید... از این طرفا؟
خالقی گلوشو صاف کرد و کمی رو مبل جا به جا شد: خب راستش یه پروژه جدید دارم که تمایل شما کارای نقشه کشیش رو انجام بدید.
چشمام از اومدنش چهار تا بود با این حرف هشت تا شد... به حق چیزای نشنیده!!!! خالقی می خواست به ما کار بده؟؟؟!!!
" بابا من تحمل این همه شوکو با هم ندارم.. الان سکته می زنم!
" لااقل نکرد یه ذره مقدمه چینی کنه!
بالاخره از شوک بیرون اومدم زبون باز کردم: منظورتون اینه که ما براتون نقشه کشی کنیم... یعنی شما کارو می دین به ما؟؟؟!!!
- بله دقیقا همینو گفتم! طوری شده؟
romangram.com | @romangram_com