#هم_قفس_پارت_16
ولی تصمیمی بود که گرفته بودم و باید اجرا می شد. قبول شدن یا نشدن برام مهم نبود,مهم این بود که بعد از اون بی اراده گی,درس خوندن می تونست یه کمی اراده ام رو قوی کنه.
اولین کار جمع کردن کامپیوتر و تلویزیون و غیره بود.باید محیط اتاقم رو برای درس خوندن آماده می کردم,بعد از اون نوبت خاموش کردن تلفن همراهم بود,به مدت هشت ماه,و در نهایت قطع کردن خط تلفن اتاق.
حدودا چهار سال از دیپلم گرفتنم می گذشت,اوایل درس خوندن خیلی خیلی سخت بود,حسابی پشتم باد خورده بود ولی وجود انگیزه های مثبت,اون هم برای خودم نه برای هیچ کس دیگه, تمام وجودم رو گرفته بود.به هیچ نیرویی اجازه نمی دادم که جلوی انگیزه قوی منو بگیره.خودمو توی اتاقم حبس کرده بودم,خوشبختانه هیچ کس مزاحمم نمی شد,حتی اگه نمی تونستم درس بخونم از توی اتاق بیرون نمی رفتم.نمی خواستم دو هوائه بشم.روزهای اول افکارم جمع نمی شد.خیلی وقت ها کشیده می شدم به حشیش ولی جلوی خودمو می گرفتم.بدجوری کلافه ام می کرد.شنیده بودم که وابستگی روانی زیادی تولید می کنه ولی من از اون قوی تر بودم.باید اینو به خودم ثابت می کردم. خیلی وقت ها به غزاله فکر می کردم ولی کم کم به این نتیجه رسیدم که حتی ارزش فکر کردن رو هم نداره.
بعد از چند روز سر و کله کامی پیدا شد.خوشبختانه به همه سفارش کرده بودم که نمی خوام هیچ کس رو ببینم.یکی یکی بچه ها تماس می گرفتن ولی رویا دست به سرشون می کرد.می دونستم حالا که با پدرم آشتی کردم دوباره کامی اومده سراغم و به بچه ها می گه که یکی یکی با من تماس بگیرن.خوشبختانه بعد از مدت کوتاهی سر و صدا خوابید و من افتادم رو روال درس خوندن.
غزاله فقط یک بار تماس گرفت,اونم چهار ماه بعد از جدائیمون,از شانس بد خودم گوشی رو برداشتم,آخه سر شام بودیم.نمی خواستم دوباره وارد زندگیم بشه,ارتباط با غزاله برای من جز پسروی چیزی نداشت در صورتیکه من دیگه داشتم فقط به پیشرفت فکر می کردم. اعتراف می کنم که وقتی که صداشو شنیدم یکهوتمام بدنم گرم شد.بهم حق بده ,من تشنه محبت بودم,ولی نذاشتم که این حالت من به غزاله سرایت کنه,و به این ترتیب غزاله هم تیرش به سنگ خورد و دوباره همه چیز آروم شد.اون شب بعد از شنیدن صدای غزاله تا صبح خوابم نبرد.شاید دلم براش تنگ شده بودیا شایدم....نه نمی دونم.....ولی یه حال عجیبی داشتم.کم کم سعی کردم به اتفاق های گذشته کمتر فکر کنم.اون یک سالی که گذشته به اندازه ده سال برام تجربه داشت.یعنی اون موقع فکر می کردم تجربه داشته!
هفت ماه تموم درس خوندم. روزی هشت,نه ساعت مفید؛تمام اتاقم پر شده بود از ورق و جزوه و تست و کتاب,ده روز مونده بود به کنکور دیگه چیزی نخوندم.رویا می گفت باید ذهنت آروم باشه.سعی می کردم فقط به چیزای خوب فکر کنم.دیگه نظرم عوض شده بود,من باید قبول می شدم,باید.
چند روز قبل از امتحان وقتی از خواب بیدار شدم دیدم سوییچ ماشینم رو میزمه.کار پدر بود.خوشحال شدم,این کار پدر نشونه آشتی مجدد بود فهمیدم که منو بخشیده,تو اون چند ماه جز سلام و خداحافظی کلامی بینمون رد وبدل نشده بود.
هر چی به روز کنکور نزدیک تر می شدم اضطرابم شدیدتر می شد. امتحان رو که دادم راضی بودم ولی دلم شور میزد. خب این طبیعی بود.بعد از امتحان یکراست رفتم سر خاک مادرم و بیژن.مدت ها بود که نرفته بودم. وقتی رسیدم سر خاک مادرم دلم بد جوری گرفت.یه دل سیر حرف زدم و اشک ریختم.وقتی برگشتم خونه رویا منتظرم بود.
romangram.com | @romangram_com