#هم_قفس_پارت_17

_اومدی افشین؟چطور بود؟

_عالی بود!اگر خدا بخواد قبولم.

_پس از حالا بگیم آقا مهندس دیگه؟!

_نه رویا جون,جلو جلو نرید,حالا کو تا جواب دانشگاه!

_این چند ماه خیلی خسته شدی,یه برنامه واسه خودت بریز.

_پدرت فردا شب مهمومن داره,یه ذره خرید دارم,می تونی بری یا خودم برم؟

_نه خودم می رم ولی یکی دو ساعت دیگه,فعلا خسته ام.

_خیلی خب برو استراحت کن.

اتاقم خیلی به هم ریخته بود.نمی دونستم با اون همه کتاب و جزوه چی کار کنم.تصمیم گرفتم جمعشون کنم.اگه قبول نمی شدم بازم سال دیگه شانسم رو امتحان میکردم. اگه جمعشون می کردم در صورت قبول نشدن ضربه بدی بهم می خورد.همین که فکر می کردم باید یک سال دیگه برای رفتن به دانشگاه زحمت بکشم ,درک قبول نشدن رو راحت تر می کرد.همون موقع بلند شدم و از خونه زدم بیرون.می خواستم قبل از خرید یه ذره تو شهر بگردم.رفتم پارک نیاوران.پدرم همیشه می گفت که مادرم منو بیژن رو می برده اونجا.از فکر این که مادرم یه روزی توی این پارک با بچه هاش می گشته آرامش بهم می داد.خیلی وقت ها برای رسیدن به این آرامش می رم اونجا. دلم برای مردم تهران تنگ شده بود.هیچ وقت سعی نکرده بودم بهشون توجه کنم ولی امروز این کار رو کردم. پیرمرد بستنی فروش ,بچه های مشغول بازی,اون طرف دو تا دوست,این طرف یه زن وشوهر....روحیه خیلی خوبی داشتم.

romangram.com | @romangram_com